ارزان فروشلغتنامه دهخداارزان فروش . [ اَ ف ُ ] (نف مرکب ) که ارزان فروشد. فروشنده بقیمت مناسب . سهل البیع : به بازارگان گفت چندین مکوش به افزونی ای مرد ارزان فروش . فردوسی .ولیکن تو بستان که صاحب خرداز ارزان فروشان برغبت خرد.<p c
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ ] (اِ) به لغت اهل مغرب نوعی بادام کوهی است و به عربی روغن آن را زیت الهرجان گویند. درد پشت را نافع است و قوه ٔ باه دهد. (برهان ). لوزالبربر. (فهرست مخزن الادویه ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است در فاصله ٔ کمتر از سه فرسخ از تبریز در میان جنوب و مشرق آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ هََ رَ ] (اِخ ) دهی است میان جنوب و مشرق فهلیان در دو فرسخی آن . (از فارسنامه ٔ ناصری ).
هرجانلغتنامه دهخداهرجان . [ ] (اِخ ) دهی بوده است از دهستان کوهستان ، از بخش کلارستاق تنکابن . (از مازندران و استرآباد رابینو ص 146 از ترجمه ٔ فارسی ).
ارزان فروشیواژهنامه آزادعرضه و فروشی که به قیمت پایین تر از قیمت خرید یا بهای تمام شدۀ کالا و نازل تر از قیمت متعارف و تعادلی بازار انجام می گیرد. (مثال:ارزان فروشی هم قاعده دارد و طبق قانون مشمول جریمه نقدی است.) معادل Undercharge در انگلیسی.
بیش فروشلغتنامه دهخدابیش فروش . [ ف ُ ] (نف مرکب ) گرانفروش . (ناظم الاطباء). مقابل ارزان فروش . || پاک فروش . (آنندراج ).
گران فروشلغتنامه دهخداگران فروش . [ گ ِ ف ُ ] (نف مرکب ) آنکه متاع خویش را به قیمت گران فروشد. مقابل ارزان فروش . دندان گرد در تداول عامه . گران گاز. رجوع به گران گاز شود.
سهللغتنامه دهخداسهل . [ س َ ] (ع اِ) زاغ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || زمین نرم . (مهذب الاسماء) (دهار) (غیاث ) : و پارس ولایتی است سخت نیکو چنانکه هم سهل است . (فارسنامه ٔابن البلخی ). || (ص ) رجل سهل الوجه ؛ مرد کم گوشت روی . || نهر سهل ؛ جوی ریگ ناک . (منتهی
ارزانلغتنامه دهخداارزان . [ اَ ] (اِخ ) (دشت ...) موضعی بین جزجیرکان و کازرون فارس . رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی چ کمبریج ص 163 شود. ظاهراً مراد دشت ارژن است .
ارزانلغتنامه دهخداارزان . [ اَ ] (نف / ص ) آنچه ارزنده باشد ببهای وقت . (رشیدی ). چیزی که به قیمتش می ارزد. ارزش دار. که ارزد. || کم بها. رخیص . مقابل گران . (مؤید الفضلاء). مقابل ِ غالی و ثمین : گر ارزان بدی مرغ ، با این سوارن
ارزانفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی آنچه قیمتش از نرخ روز کمتر باشد؛ کمبها: ◻︎ نرخ متاعی که فراوان بُوَد / گر به مثل جان بُوَد ارزان بُوَد (جامی۳: ۵۰۰).۲. [قدیمی، مجاز] بیارزش؛ بیمقدار.
کارزانلغتنامه دهخداکارزان . (اِخ ) دهی از دهستان خزل بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام . 16هزارگزی جنوب باختر چرداول ، 5هزارگزی باختر راه اتومبیل رو روزنگوان . کوهستانی و سردسیر و سکنه ٔ آن 180 ت
مرگ ارزانلغتنامه دهخدامرگ ارزان . [ م َ اَ ] (ص مرکب ) مرگ ارجان . مرگ ارژان . واجب القتل .محکوم به مرگ . مهدورالدم . (یادداشت مرحوم دهخدا).
ارزانلغتنامه دهخداارزان . [ اَ ] (اِخ ) (دشت ...) موضعی بین جزجیرکان و کازرون فارس . رجوع به فارسنامه ٔ ابن البلخی چ کمبریج ص 163 شود. ظاهراً مراد دشت ارژن است .
ارزانلغتنامه دهخداارزان . [ اَ ] (نف / ص ) آنچه ارزنده باشد ببهای وقت . (رشیدی ). چیزی که به قیمتش می ارزد. ارزش دار. که ارزد. || کم بها. رخیص . مقابل گران . (مؤید الفضلاء). مقابل ِ غالی و ثمین : گر ارزان بدی مرغ ، با این سوارن
عنبر ارزانلغتنامه دهخداعنبر ارزان . [ عَم ْ ب َ رِ اَ ] (اِخ ) کنایه از گیسوی مشکبوی حضرت رسالت (ص ) است به اعتبار نفع عام . (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (ناظم الاطباء). عنبر لرزان . رجوع به عنبر لرزان شود.