ارشلغتنامه دهخداارش . [ اَ رِ ] (ص ) عاقل . زیرک . هشیار. (برهان ) (غیاث ). || (اِ) انجمن . (برهان ) (غیاث ). و رجوع به ارسن شود.
ارشلغتنامه دهخداارش . [ اَ ] (اِ) از آرنج تا سر انگشت . ساعد. (جهانگیری ). از سر انگشتان باشد تا آرنج . (برهان ). باز. (مؤید الفضلاء). ذراع . رش : الساعد؛ اَرش دست . (ملخص اللغات ، حسن خطیب کرمانی ). ساعدٌ فعم ؛ اَرشی فربه . (دهار) : دیو اهریمن ، آذر است آتش
ارشلغتنامه دهخداارش . [ اَ ] (ع اِ) دیه . پاداش . کیفر. دیه ٔ جراحت . دیت جراحت . (غیاث اللغات ). تاوان زخمها.(دستور). آنچه واجب آید در جراحت . (مهذب الاسماء): اَرش ِ خَدش ؛ دیه ٔ خراش . ارش جنایت ؛ دیه ٔ آن . ج ، اُروش . هو بدل ما دون النفس من الاطراف و قد یطلق علی بدل النفس و حکومة العدل و
ارشلغتنامه دهخداارش . [ اَ ] (ع مص ) بدی افکندن میان .... افژولیدن . برافژولیدن . || برافروختن آتش . || برانگیختن جنگ . برانگیختن فتنه و جنگ . (غیاث ). برآغالیدن .اغراء. ورغلانیدن . (منتهی الأرب ). انگیختن ب-ر. || عطا کردن . || اختلاف . || خصومت : بینهما ارش ؛ میان آن هر دو خصومت و اختلاف ا
ارشلغتنامه دهخداارش . [ اَ رَ ] (اِخ ) شهری است از ولایت شیروان . (جهانگیری ) (برهان ). شهری است در ارّان . || قریه ای است به یک فرسنگی شمالی بندر ریگ . (فارسنامه ).
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ] (اِخ ) این صورت در مجمل التواریخ و القصص چ تهران ص 479 آمده است و دانسته نیست کجاست و آنرا با ظفار و عمان و حضرموت و عدن و صنعا می آورد. بعید نیست که جرش با جیم تحتانی باشد.
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع اِ) نشان . || جماعت . ج ،حراش . (منتهی الارب ). || (ص ) زبر. درشت .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ ] (ع مص ) شکار سوسمار. (منتهی الارب ). حرش ضَب ّ؛ صید کردن سوسمار. (تاج المصادر). || خراشیدن . (تاج المصادر) (منتهی الارب ). || حرش جاریة؛ آرامش با وی . گائیدن دختر. (از منتهی الارب ). || درشت شدن پوست . || برآغالیدن . برانگیختن کسی را بر چیزی .
حرشلغتنامه دهخداحرش . [ ح َ رَ ] (ع اِمص ) درشتی . (منتهی الارب ). زبری . خشونت . مقابل ملاست . (منتهی الارب ).
ارشه ارشهلغتنامه دهخداارشه ارشه . [ اَ ش ِه ْ اَ ش ِه ْ / اُ ش ُه ْ اُ ش ُه ْ ] (ع صوت ) کلامی است که هنگام راندن شتر گویند و زیر دم او را خارند تا تیز رود. (از منتهی الأرب ).
ارشمیدسلغتنامه دهخداارشمیدس . [ اَ ش ِ دِ ] (اِخ ) ارخمیدس . ارشمیدوس . ارشمدوس . از مردم سوراقوسا از جزیره ٔ صقلیه . مولد او287 ق .م . و وفات وی در 212 ق .م . بزرگترین مهندس و حکیم ریاضی قدیم . وی در جوانی برای کسب علم نزد اقلی
ارشکانلغتنامه دهخداارشکان . [ اَ ش َ ] (اِخ ) ارشگان بقول موسی خورنی مورخ ارمنی و سبه اوس . چهارمین پادشاه اشکانی ، و منطبق است با فرهاددوم و اردوان دوم . (ایران باستان ص 2585 و 2612).
ارشکیهلغتنامه دهخداارشکیه . [ اَ ش َ کی ی َ ] (اِخ ) نام شهر ری در قدیم و آن اقامتگاه شاهان اشکانی در فصل بهار بود. (ایران باستان ص 2645).
آرشلغتنامه دهخداآرش . [ رَ ] (اِ) اَرَش : شاعر که دید به قدِ کاونجک بیهوده گوی و نحسک و بوالکنجک از ...ن خر فروتر و پنج آرش می برجهد سبکتر اَز منجک .منجیک .
ارشمیدسلغتنامه دهخداارشمیدس . [ اَ ش ِ دِ ] (اِخ ) ارخمیدس . ارشمیدوس . ارشمدوس . از مردم سوراقوسا از جزیره ٔ صقلیه . مولد او287 ق .م . و وفات وی در 212 ق .م . بزرگترین مهندس و حکیم ریاضی قدیم . وی در جوانی برای کسب علم نزد اقلی
ارشکانلغتنامه دهخداارشکان . [ اَ ش َ ] (اِخ ) ارشگان بقول موسی خورنی مورخ ارمنی و سبه اوس . چهارمین پادشاه اشکانی ، و منطبق است با فرهاددوم و اردوان دوم . (ایران باستان ص 2585 و 2612).
ارشکیهلغتنامه دهخداارشکیه . [ اَ ش َ کی ی َ ] (اِخ ) نام شهر ری در قدیم و آن اقامتگاه شاهان اشکانی در فصل بهار بود. (ایران باستان ص 2645).
ام حمارشلغتنامه دهخداام حمارش . [ اُم ْ م ِ ؟ ] (ع اِ مرکب ) جانوری است کوچک با پاهای بسیار. (از المرصع).
تارشلغتنامه دهخداتارش . (اِخ ) (سخت ) (قاموس کتاب مقدس ). یکی از دو نفر خواجه سرا و دربان اخشوروش است . این دو نفر خیال کشتن اخشوروش (کوروش ) داشتند و مردخای کشف این مکیدت را نمود، ملک را اعلام کرده تا هر دو بدار کشیده شدند. (کتاب استر 2: <span class="hl" dir
تارشلغتنامه دهخداتارش . [ رِ ] (ع ص ) نعت است از ترش . (منتهی الارب ). || بدخلق . || بخیل . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).