ارضینلغتنامه دهخداارضین . [ اَ رَ ] (ع اِ) ج ِ اَرض (در حالت نصب و جرّ).- ارضین سبع ؛ هفت طبقه ٔ زمین .
آچاردنلغتنامه دهخداآچاردن . [ دَ ](مص ) آچاریدن . چاشنی و آچار بطعام زدن : عذرطرازی که میر توبه ام اشکست نیست دروغ ترا خدای خریدارراست نگردد دروغ و مکر بچاره معصیتت را بدین دروغ میاچار. ناصرخسرو.دیو است جهان که زهر قاتل را<br
آردنلغتنامه دهخداآردن . [ دَ ] (اِ) ظرفی چون طبقی با سوراخهای بسیار که طباخان و حلوائیان بر سر دیگ نهند و روغن و شیره و ترشی و غیر آن بدان پالایند. آبکش . پالاون . پالونه . ترشی پالا. ماشو. ماشوب . سماق پالا. اَردَن . پالوانه . زازل . || کفگیر. || (اِخ ) نام ولایتی . (برهان قاطع).
آردنلغتنامه دهخداآردن . [ دَ ] (مص ) مخفف آوردن ، چون تانستن مخفف توانستن . این مصدرغیرمستعمل لکن مشتقات از آن معمول است : درنگ آرا سپهر چرخ واراکیاخن تَرْت باید کرد کارا. رودکی .لعل می را ز درج خم برکش در کدو نیمه کن بنزد من آ
آژیریدنلغتنامه دهخداآژیریدن . [ دَ ] (مص ) هشیار کردن . || بانگ زدن . خروشیدن . || آگاهانیدن . خبردار کردن . خبردار گفتن . اعلام . اعلان . || مهیا ساختن .
حرشاءلغتنامه دهخداحرشاء. [ ح َ ] (ع ص ، اِ) تأنیث اَحْرَش . مار درشت پوست . (مهذب الاسماء). || ارضین حرشاء؛ زمینهای درشت . زمینهای سنگلاخ و ناهموار.
جدنلغتنامه دهخداجدن . [ ج َ دَ ] (اِخ ) بیابانی است در یمن یا رودی است یا جایگاهی است . (شرح قاموس ). صحرائی است به یمن یا وادیی است یا موضعی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). صحرائی است هولناک به یمن . (از ناظم الاطباء). گویند مفازه ای است به یمن و نیز گویند موضعی است به یمن . (از معجم البلد
ابوالحسن حشویلغتنامه دهخداابوالحسن حشوی . [ اَ بُل ْ ح َ س َ ن ِ ح َش ْ ] (اِخ ) از قدمای حکماست و او سعی در تطبیق شرع با حکمت داشت . چنانکه در یکی از مصنفات خود گوید مراد از قلم عقل و از لوح نفس و از عرش فلک اعظم و از کرسی فلک ثوابت و از سماوات سبع، افلاک سبعه ٔ سیاره و از ارضین سبع هفت اقلیم و از اع
ارضلغتنامه دهخداارض . [ اَ ] (ع اِ) زمین . (منتهی الأرب ). زمی . غبرا. ام ّآدم . ام صبّار. ام عبید. ام کفاة. ابن حلاوة. || خاک . وآن مؤنث و اسم جنس است . (منتهی الأرب ). ج ، ارضون ، ارضین ، ارضات ، اُروض ، اراض ، اراضی . (مهذب الاسماء). و بعضی ارض را جمع بدون واحد دانسته اند. (منتهی الأر
ملیکلغتنامه دهخداملیک . [ م َ ] (ع اِ) پادشاه همه ٔ پادشاهان . (دهار). پادشاه و خداوند. ج ، مُلَکاء. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). صاحب ملک . (از اقرب الموارد) : گفت حاشا که بود با آن ملیک در خداوندی کس دیگرشریک . مولوی (مثنوی
ام الارضینلغتنامه دهخداام الارضین . [ اُم ْ مُل ْ اَ رَ ] (اِخ ) مکه . (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
عارضینلغتنامه دهخداعارضین . [ رِ ض َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ عارض (در حالت نصبی و جری ). رجوع به عارض شود : همه شکرلب و بادام چشم و پسته دهان بنفشه زلف و سیمین عارضین و گل رخسار. امیرمعزی .گر شاهد است سبزه بر اطراف گلستان بر عارضین شاهد