اروغلغتنامه دهخدااروغ . [ اَ ] (اِ) آرغ . آروغ . رجک . آجل . جشاء. باد گلو : گیردچو صبح اروغ از قرص آفتاب آنرا که تو بقرص کرم میهمان کنی . کمال اسماعیل . - اروغ کردن ؛ آروغ زدن .(شعوری ).
اروغلغتنامه دهخدااروغ . [ اَ وَ ] (ع ن تف ) نعت تفضیلی از رَوْغ . دونده تر. || نعت تفضیلی از مراوغه . فریبنده تر. مکارتر.- امثال : اروغ من ثعالة و من ذنب الثعلب . (؟). قال طرفة: کل خلیل کنت خاللته لاترک
اروغلغتنامه دهخدااروغ . [ اُ ] (ترکی - مغولی ، اِ) خاندان . خویش و تبار. نسل و اعقاب و آل و احفاد. (شعوری ) : اروغ و اولاد و احفاد چنگیزخان . (جهانگشای جوینی ). اکنون که اکثر اقالیم در تحت تصرف و فرمان اروغ چنگیزخان ... (جهانگشای جوینی ). طائفه ٔ مغولان پیش از آنک کوس
حروقلغتنامه دهخداحروق . [ ح َ ] (ع اِ) آنچه خرما را به وی گشن دهند. (منتهی الارب ). گرد خرمای نر که بدان تأبیر کنند. || سوخته ٔ چقماق و خف . (منتهی الارب ). حروقاء.
حروقلغتنامه دهخداحروق . [ ح ُ ] (ع مص ) بهم سائیدن نیش از خشم چنانکه آواز برآید. (از منتهی الارب ). دندان غرچه کردن . || سوزشی که در گلو بود. (مهذب الاسماء).
چاروغلغتنامه دهخداچاروغ . (ترکی ، اِ) چارغ . (برهان ) (آنندراج ). پای افزار دهقانان .(برهان ) (آنندراج ). پوزار. کفش . نوعی کفش مخصوص روستائیان . و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود.
چاروقلغتنامه دهخداچاروق . (ترکی ،اِ) چاروغ . چارغ . چارق . کفش مخصوص دهقانان . پای افزار مخصوص روستائیان . نوعی کفش که دهقانان و روستائیان پوشند. و رجوع به چارغ و چارق و چاروغ و کفش شود.
چاروغلغتنامه دهخداچاروغ . (ترکی ، اِ) چارغ . (برهان ) (آنندراج ). پای افزار دهقانان .(برهان ) (آنندراج ). پوزار. کفش . نوعی کفش مخصوص روستائیان . و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود.
زماروغلغتنامه دهخدازماروغ . [ زَ / زُ ] (اِ) رستنیی باشد که از زمینهای نمناک و متعفن و دیوارهای حمام و زیرهای خم آب و امثال آن روید به اندام چتر و عوام آنرا کلاه قاضی و چتر مار گویند. (برهان ). به وزن و معنی سماروغ . (فرهنگ رشیدی ) (از شرفنامه ٔ منیری ). سماروغ
سماروغلغتنامه دهخداسماروغ . [ س َ ] (اِ) رستنی باشد که آنرا خایه دیس گویند چه به تخم مرغ می ماند و کلاه دیوان هم خوانند در زمینهای نمناک و دیوارهای حمامهاو صحراها روید. میتوان خورد آنچه در جاهای دیگر بروید بسبب سمیتی که دارد نمی خورند، گویند شیره ٔ آن جلدی بصر دهد و عوام آنرا چترمار گویند. (از
ژماروغلغتنامه دهخداژماروغ . [ ژَ ] (اِ) زماروغ . سماروغ . سماروخ . گیاهی است سفیدکه در برشکال از جاهای نمناک روید. (آنندراج ). قارچ . کَم ْء. چمه . رجوع به زماروغ و سماروغ شود . و ظاهراً سماروغ طملان ِ ترکی و دنبلان و کشنج فارسی باشد.