ارژنلغتنامه دهخداارژن . [ اَ ژَ ] (اِ) ارزن . ارزه . ارجن . ارجَنک . ارجان . درختی است با چوبی سخت که از وی کمان سازند. نوعی بادام کوهی است . درختچه ای از نوع بادام وحشی در نقاط خشک کوهستانی حوالی طهران و فارس . بادِم . تنگرس . تنگس . بیو. بیف . بخورک . قسمی از درخت بادام کوهی است که در غایت
ارژنفرهنگ فارسی عمیددرختچۀ بادام کوهی با میوۀ تلخ و چوب سخت و راست که از چوب آن عصا درست کنند و در نواحی کوهستانی و خشک میروید.
ارژنفرهنگ فارسی معین( اَ ژَ) (اِ.) درختچه ای از دستة بادامی ها از تیرة گل سرخیان که دارای گونه های مختلف است . گونه ای از آن در فارس خصوصاً در دشت ارژن و کوه های بختیاری روییده می شود، بخورک .
تاریخگذاری پتاسیم ـ آرگونpotassium-argon datingواژههای مصوب فرهنگستاننوعی روش تاریخگذاری ایزوتوپی برای تعیین قدمت صخره یا معدن با تشعشعات پتاسیم 40
حرنلغتنامه دهخداحرن . [ ح َ ] (ع مص ) ندافی کردن پنبه را. || حرن در بیع؛ زیادت و کم نکردن در آن . (منتهی الارب ).
حرینلغتنامه دهخداحرین . [ ح ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان در 31 هزارگزی خاور دیزگران و چهار هزارگزی جنوب شاهپورآباد. کوهستانی و سردسیر است . 395 تن سکنه ٔ شیعه ، کردی دارد. آب آن از زه آب رو
چهرنلغتنامه دهخداچهرن . [ چ ِ رُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان رابر بخش بافت شهرستان سیرجان . در 48 هزارگزی خاور بافت سر راه مالرو لاله زار به رابر واقع است ، 120 تن سکنه دارد.از چشمه آبیاری میشود. محصولش غلات و حبوبات و شغل اها
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِ) جادوئی . طلسم : ترا دشمن آمد بگاهت نشست یکی گرزه ٔ گاوپیکر بدست همه بند و نیرنگ و ارژنگ برددلارام بگرفت و گاهت سپرد. فردوسی .|| هر کتابی که صور و اشکال داشته باشد. (رشیدی ) (غیاث اللغ
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِخ ) (چاه ...) چاهی بتوران زمین که افراسیاب بیژن را در آن بند کرد. چاه بیژن : به پیلان گردنکش آن سنگ راکه پوشد سر چاه ارژنگ را. فردوسی .که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کندپسند بر گه شاهنشهی چه
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِخ ) ارتنگ . ارثنگ . کتاب مانی که بتصاویر دلکش منقش بود : بخاقان یکی نامه ارژنگ وارنوشتند پر بوی و رنگ و نگار. فردوسی .هزار یک که نهان در سرشت او هنر است نگار و نقش همانا که نیست در ارژنگ .<
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِخ ) نام دیوی از سالاران دیو سپید به مازندران گاه جنگ کیخسرو، و او را رستم بکشت : سپرد آنچه بود [ دیو سپید ] از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران . فردوسی .چو ارژنگ بشنید گفتار اوی به ماز
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَژَ ] (اِخ ) نام پهلوانی تورانی پسر زره و او بدست طوس کشته شد. (برهان ). یکی از پهلوانان تورانی است و بر دست طوس بن نوذر کشته شد. (جهانگیری ) : به پور زره گفت نام تو چیست ز گردان جنگی ترا نام کیست بدو گفت ارژنگ جنگی منم سرافر
بیفلغتنامه دهخدابیف . (اِ) بیو. این دو نام را در کردستان به ارژن دهند. رجوع به ارژن شود. (یادداشت مؤلف ).
ارجندلغتنامه دهخداارجند. [ اَ ج َ ] (اِخ ) نام شهریست . (آنندراج ). ظاهراً محرف ارجنه (ارژن ) است . رجوع به ارجنه و ارژن شود.
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِ) جادوئی . طلسم : ترا دشمن آمد بگاهت نشست یکی گرزه ٔ گاوپیکر بدست همه بند و نیرنگ و ارژنگ برددلارام بگرفت و گاهت سپرد. فردوسی .|| هر کتابی که صور و اشکال داشته باشد. (رشیدی ) (غیاث اللغ
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِخ ) (چاه ...) چاهی بتوران زمین که افراسیاب بیژن را در آن بند کرد. چاه بیژن : به پیلان گردنکش آن سنگ راکه پوشد سر چاه ارژنگ را. فردوسی .که یارد آنجا رفتن مگر کسی که کندپسند بر گه شاهنشهی چه
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِخ ) ارتنگ . ارثنگ . کتاب مانی که بتصاویر دلکش منقش بود : بخاقان یکی نامه ارژنگ وارنوشتند پر بوی و رنگ و نگار. فردوسی .هزار یک که نهان در سرشت او هنر است نگار و نقش همانا که نیست در ارژنگ .<
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَ ژَ ] (اِخ ) نام دیوی از سالاران دیو سپید به مازندران گاه جنگ کیخسرو، و او را رستم بکشت : سپرد آنچه بود [ دیو سپید ] از کران تا کران به ارژنگ سالار مازندران . فردوسی .چو ارژنگ بشنید گفتار اوی به ماز
ارژنگلغتنامه دهخداارژنگ . [ اَژَ ] (اِخ ) نام پهلوانی تورانی پسر زره و او بدست طوس کشته شد. (برهان ). یکی از پهلوانان تورانی است و بر دست طوس بن نوذر کشته شد. (جهانگیری ) : به پور زره گفت نام تو چیست ز گردان جنگی ترا نام کیست بدو گفت ارژنگ جنگی منم سرافر
دشت ارژنلغتنامه دهخدادشت ارژن . [ دَ ت ِ اَ ژَ ] (اِخ ) دشت ارجن . دشت ارزن . در سرزمین فارس نزدیکی شیراز قرار دارد، زمانی عضدالدوله برای صید بدانجا رفته بود و متنبی (شاعر عرب ) را گفت که شعری درباره ٔ آنجا بگوید. متنبی قصیده ای سرایید که مصراع ذیل از آن است :سقیا لدشت الارزن الطوال .(از
دشت ارژنلغتنامه دهخدادشت ارژن . [ دَ ت ِ اَ ژَ ] (اِخ ) ده مرکز دهستان دشت ارژن بخش کوهمره نودان شهرستان کازرون . سکنه ٔ آن 580 تن . آب آن از چشمه ٔ معروف به چشمه ٔ سلمان . محصول آنجا غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7</spa
بحیره ٔ دشت ارژنلغتنامه دهخدابحیره ٔ دشت ارژن . [ ب ُ ح َ رَ ی ِ دَ ت ِ اَ ژَ ] (اِخ ) دریاچه دشت ارژن . آب این بحیره شیرین است و چون بارندگی زیادت باشد این بحیره زیادت بودو چون بارندگی نباشد خشک شود و جز اندکی نماند و دور آن سه فرسنگ باشد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 153).
دریاچه ٔ دشت ارژنلغتنامه دهخدادریاچه ٔ دشت ارژن . [ دَرْ چ َ / چ ِ ی ِ دَ ت ِ اَ ژَ ] (اِخ ) بحیره ٔ دشت ارژن . رجوع به بحیره ٔ دشت ارژن در ردیف خود شود.
صمغ ارژنلغتنامه دهخداصمغ ارژن . [ ص َ غ ِ اَ ژَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) صمغ عربی . رجوع به صمغ عربی شود.