استحکاکلغتنامه دهخدااستحکاک . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) استحکاک سر کسی را؛ سر او خاریدن خواستن . به خارش آمدن سر او. (از منتهی الارب ).
استحقاقلغتنامه دهخدااستحقاق . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سزاوار شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (منتهی الارب ). سزاواری . سزاوار بودن . استیجاب . شایستگی . لیاقت . قابلیت . برازندگی . زیبندگی . اهلیت : اگر من که صاحب دیوان رسالتم ومخاطبات به استصواب من میرود او را این نبشتمی کس بر من عیب نکردی که به
استحقاقدیکشنری عربی به فارسیشايستگي , سزاواري , لياقت , استحقاق , شايسته بودن , استحقاق داشتن , صلاحيت , سررسيد , انقضاى موعد