استخوان رندلغتنامه دهخدااستخوان رند. [ اُ ت ُ خوا / خا رَ ] (اِ مرکب ) استخوان رباست . (جهانگیری ) (برهان ). همای باشد و آن پرنده ایست که پیوسته استخوان خورد. (برهان ). پرنده ایست که هیچ جانوری را نیازارد و چون گرسنه شود استخوان سوده و پوسیده را بمنقار گرفته در هوا
استخوان رندفرهنگ فارسی عمید۱. = استخوانخوار: ◻︎ فغان از حرص مشتی استخوانرَند / همه سگسیرتان زشتپیوند (عطار۱: ۲۱۰).۲. [مجاز] = هما
استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد
استخوانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).⟨
رندفرهنگ فارسی عمید۱. = رندیدن۲. رندهکننده؛ تراشنده؛ خراشنده؛ رندنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آسمانرند، جگررند، استخوانرند.
استخوان رنگلغتنامه دهخدااستخوان رنگ . [ اُ ت ُ خوا / خا رَ ] (اِ مرکب )استخوان رند. (مؤید الفضلاء) (برهان ) (سروری ) (لسان الشعراء). استخوان ربا. (جهانگیری ). همای . (برهان ).
استخوان ربالغتنامه دهخدااستخوان ربا. [ اُ ت ُ خوا / خا رُ ] (اِ مرکب ) همای بود. گویند که غذای او استخوان باشد. (جهانگیری ). پرنده ایست که آنرا بعربی همای گویند و غذای او استخوان جانوران باشد. (برهان ). استخوان خوار. استخوان رند، در این شعرها اشاره به این اسم هماست
زمنجلغتنامه دهخدازمنج . [ زِ م ُ ] (اِ) مرغی باشد از جنس عقاب و رنگش بسرخی مایل بود و بعضی گویند مرغی است سیاه و از غلیواج بزرگتر و آن را دوبرادران خوانند. و بعضی گویند جانوریست شکاری بغایت پاکیزه منظر از جنس چرغ و آنچه رنگش به سرخی زندبهتر است و آنچه در صحرا تولک و کریز کرده باشد، یعنی پرهای
استخوان خوارلغتنامه دهخدااستخوان خوار. [ اُ ت ُ خوا / خا خوا / خا ] (اِ مرکب ) هما. همای . استخوان رُبا. (آنندراج ). استخوان رند. (زمخشری ). استخوان رنگ . (آنندراج ). رَخمه . انوق (استخوان خوار نر). مؤلف قاموس کتاب مقدس گوید: استخوا
استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد
استخوانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).⟨
پیل استخوانلغتنامه دهخداپیل استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا] (اِ مرکب ) استخوان فیل . پیلسته . عاج : سیاهی که چون جنگ بر گاشتی بکف سنگ و پیل استخوان داشتی همان سنگ و پیل استخوان در ربوددوید از پس پهلوان همچو دود.<p class="auth
خرده استخوانلغتنامه دهخداخرده استخوان . [ خ ُ دَ / دِ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ مرکب ) قطعات ریز استخوان . (یادداشت بخط مؤلف ).
فیل استخوانلغتنامه دهخدافیل استخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ مرکب ) استخوان فیل . پیلسته . عاج . پیل استخوان . رجوع به فیلسته شود.
استخوانلغتنامه دهخدااستخوان . [ اُ ت ُ خوا / خا ] (اِ) عَظْم . (دهار) (منتهی الارب ). قسمت صلب و سختی که در بدن حیوان و نبات است . و آن عام است بر حیوانات و نباتات ، برخلاف استه که مخصوص نباتات است . (برهان ). عضویست که صلابت آن بدانجا رسد که آنرا نتوان دوتا کرد
استخوانفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از قسمتهای سختی که اسکلت مهرهداران را تشکیل میدهد.۲. [مجاز] قدرت؛ محکمی.۳. (زیستشناسی) [قدیمی] = هسته: ◻︎ گه از نطفهای نیکبختی دهی / گه از استخوانی درختی دهی (نظامی۵: ۷۴۴)، ◻︎ چو خرما به شیرینی اندوده پوست / چو بازش کنی استخوانی در اوست (سعدی۱: ۳۸).⟨