استرنگفرهنگ فارسی عمید= مهرگیاه: ◻︎ بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی: ۲۳۴).
استرنگلغتنامه دهخدااسترنگ . [ اَ / اِ ت َ رَ ] (اِ) مردم گیاه . یبروح الصنم . (جهانگیری ). مهرگیاه . یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیا
اشترنگلغتنامه دهخدااشترنگ . [ اِت َ رَ ] (اِ) درخت یبروح باشد که از زمین روید بر شبه مردم در ملک چین و ثمر آن نیز بر صورت آدمی باشد و هر کس که آن درخت را برکند، در حال بمیرد و آنرا یبروح الصنم گویند و مردم گیاه نیز خوانند : هند چون دریای خون شد چین چو دریابار اوز
استرنلغتنامه دهخدااسترن . [ اِ ت ِ ] (اِخ ) لورِنس . نویسنده ٔ انگلیسی ، مولد کلُنْمِل (ایرلاند). او راست : تریسترام شاندی ومسافرت احساساتی . وی نویسنده ای مبتکر و فکاهی حساس است . (1713 - 1768 م .).
ببروجلغتنامه دهخداببروج . [ ب َ ] (اِ) استرنگ . مردم گیاه . یبروح الصنم . (ناظم الاطباء). مردم گیا. (آنندراج ). و رجوع به یبروح الصنم شود.
سترنگفرهنگ فارسی عمید= استرنگ: ◻︎ همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی: ۲۰۸).
استریلغتنامه دهخدااستری . [ اَ ت َ ] (حامص ) چموشی .- استری کردن ؛ چموشی کردن . توسنی کردن . بدقلقی کردن : آید هر آنکه با تو کند استری بفعل در هاون هوان بضرورت چو استرنگ .سوزنی .
یبروحفرهنگ فارسی عمیدگیاهانی که ریشه یا میوۀ آنها مانند صورت انسان است، مثل استرنگ و مردمگیاه: ◻︎ بسی نماند که یبروح در زمین ختن / سخنسرای شود چون درخت در وقواق (خاقانی: ۲۳۴).