اشتهارلغتنامه دهخدااشتهار. [ اِ ت ِ] (ع مص ) آشکارا کردن و آشکارا شدن . یقال : اشتهره فاشتهر. (منتهی الارب ). لازم و متعدی است . گویند فلان را فضیلتی است که مردم آنرا شهرت داده اند. و هم گویند: فلان به فضل مشهور شده است . (از اقرب الموارد). در فارسی به معانی شهرت و ناموری و معروفیت بکار می رود.
اصطهارلغتنامه دهخدااصطهار. [ اِ طِ ] (ع مص ) پیه و مغز استخوان و مانندآن خوردن . || گداختن چیزی را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || اصطهار حرباء؛ درخشیدن پشت آن از گرمی خورشید. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط).
استحارلغتنامه دهخدااستحار. [ اِ ت ِ] (ع مص ) استحار دیک ؛ بانگ کردن خروس سحرگاهان . (ازمنتهی الارب ). بانگ کردن خروز در سَحَر. (زوزنی ). || سحرگاه رفتن . (زوزنی ). در سحرگاه رفتن .
استعارلغتنامه دهخدااستعار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) افروخته شدن . (زوزنی ). افروخته شدن آتش . برافروخته شدن آتش . || گر درافتادن به مساعر شتران . || بحرکت آمدن دزدان . || منتشر و فاش شدن حرب وبدی و شدت مرگامرگی و شدت هر چیزی . (منتهی الارب ).
استیعارلغتنامه دهخدااستیعار. [ اِ ] (ع مص ) دشخوار یافتن جای و راه را. (منتهی الارب ). درشت یافتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || دشوار شمردن . (منتهی الارب ).
استیهارلغتنامه دهخدااستیهار. [ اِ ] (ع مص ) درازی کردن در کار. دراز کشاندن کار. || بی خود و بی خرد گردیدن . بی خرد گشتن آدمی . || بیقین دانستن امری را. (از منتهی الارب ). || ترسیدن خر. || عوض گرفتن . استبدال . عوض کردن .
اشتهاردلغتنامه دهخدااشتهارد. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) قصبه ٔ بزرگی است از بخش کرج شهرستان تهران ، در 78000 گزی جنوب باختر کرج ، سر راه کرج به بوئین زهرا. جلگه ، معتدل ، دارای 6267 تن سکنه ، شیعه مذهب و فارسی زبان و زبان مخصوص که ریشه ٔ
اشتهار داشتنلغتنامه دهخدااشتهار داشتن . [ اِ ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) نامداری داشتن . ناموری داشتن . مشهور و معروف بودن .
اشتهار داشتنلغتنامه دهخدااشتهار داشتن . [ اِ ت ِ ت َ ] (مص مرکب ) نامداری داشتن . ناموری داشتن . مشهور و معروف بودن .
اشتهاردلغتنامه دهخدااشتهارد. [ اِ ت ِ ] (اِخ ) قصبه ٔ بزرگی است از بخش کرج شهرستان تهران ، در 78000 گزی جنوب باختر کرج ، سر راه کرج به بوئین زهرا. جلگه ، معتدل ، دارای 6267 تن سکنه ، شیعه مذهب و فارسی زبان و زبان مخصوص که ریشه ٔ