اشعارلغتنامه دهخدااشعار. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شِعر. نظمها. بیتها. (از فرهنگ نظام ). || ج ِ شَعر. (اقرب الموارد). رجوع به شِعر و شَعر شود.
اشعارلغتنامه دهخدااشعار. [ اِ ] (ع مص ) آگاهی و اطلاع دادن . (فرهنگ نظام ). اشعره الامر؛ آگاهانید وی را از آن کار و کذا اشعره بالامر. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || شعار پوشانیدن کسی را. || اشعر الجنین ؛ موی برآورد بچه در شکم مادر. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || اشعر الخف ؛ موی را داخ
اشعارفرهنگ فارسی عمیدآگاه کردن؛ آگاهی دادن؛ خبر دادن؛ آگاهانیدن.⟨ اشعار داشتن (کردن): (مصدر متعدی)۱. خبر دادن؛ باخبر کردن؛ آگاه کردن.۲. (مصدر لازم) آگاهی داشتن.
پشتۀ یخرُفتیesker/ asar/ eschar/ eskar/ osarواژههای مصوب فرهنگستانپشتۀ ساختهشده از انباشتههای شن و ماسۀ یخساری
اسهارلغتنامه دهخدااسهار. [ اِ ] (ع مص ) بیدار داشتن . (منتهی الارب ). بیدار گردانیدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). بیدار کردن . بی خواب کردن . تأریق .
اشهارلغتنامه دهخدااشهار. [ اِ ] (ع مص ) معروف کردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اشهار امر؛ آشکار کردن و شهرت دادن آن . (از المنجد). || انتشاردادن . نشر کردن : آنکه اخبار و آثار که تاغایت وقت در حجب استتار کتمان پنهان مانده بر منصه ٔاظهار جلوه ٔ اشهار دهد. (رشیدی ). || ی
اصحارلغتنامه دهخدااصحار. [ اِ ] (ع مص ) به صحرا بیرون شدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). به صحرا بیرون آمدن . (زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). اَصْحَرَ القوم ُ؛ برزوا الی الصحراء لایواریهم شی ٔ، تقول : رأیتهم مصحرین ؛ ای بارزین الی الصحراء. (اقرب الموارد). || اصحار مکان ؛ پهناور شدن آن یعنی ه
اصعارلغتنامه دهخدااصعار. [ اِ ] (ع مص ) کژ کردن رخسار از کبر و نخوت . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). اصعار خدّ؛کج کردن یا برگرداندن آنرا از نگریستن بمردم برای خوار شمردن آنان از کبر. و چه بسا که این امر خلقةً باشد. (از قطر المحیط) (از اقرب الموارد). تصعیر. مصاعره . (قطر المحیط). و ر
اشعار داشتنلغتنامه دهخدااشعار داشتن . [ اِ ت َ ] (مص مرکب ) آگاه کردن . باخبر کردن .خبر دادن . اشعار کردن . و رجوع به اشعار کردن شود.
اشعار کردنلغتنامه دهخدااشعار کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آگاه کردن . باخبر کردن . خبر دادن . اشعار داشتن . و رجوع به اشعار داشتن شود.
اشعار داشتنلغتنامه دهخدااشعار داشتن . [ اِ ت َ ] (مص مرکب ) آگاه کردن . باخبر کردن .خبر دادن . اشعار کردن . و رجوع به اشعار کردن شود.
اشعار کردنلغتنامه دهخدااشعار کردن . [ اِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آگاه کردن . باخبر کردن . خبر دادن . اشعار داشتن . و رجوع به اشعار داشتن شود.