اشغرلغتنامه دهخدااشغر. [ اُ غ ُ / اَ غ َ ] (اِ) رجوع به اُشغار و شعوری ج 1 ص 146 شود. خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). اُسْغُر. (جهانگیری ). قنفذ. سیخول . و رجوع به اشغا
اشغرلغتنامه دهخدااشغر.[ اَ غ َ ] (ع ص ) اسب سرخ فش و اشقر. (ناظم الاطباء). بمعنی اشقر که غالباً در اسب و بندرت در انسان استعمال شود. (فرهنگ شعوری ) .
اصغرلغتنامه دهخدااصغر. [ اَ غ َ ] (اِخ ) (میرزا...) از شاعران قرن نهم هجری بود و امیر علیشیر نام وی را ذیل «سادات عظام که گاهی به نظم التفات میفرموده اند» بدینسان آورده است : ولد میر غیاث الدین عزیز و از نقبای مشهد مقدس است و میگویند بسیار سفیه و بدزبان است . این مطلع ازوست :گشتم غبار و ب
اصغرلغتنامه دهخدااصغر. [ اَ غ َ ] (اِخ ) لقب ابویزید طیفوربن آدم بن عیسی بن علی . زاهد بسطامی بود چنانکه یاقوت در معجم البلدان ذیل بسطام نام و نسب وی را بدینسان آورده است : ابویزید طیفوربن آدم بن عیسی بن علی زاهد البسطامی الاصغر. صاحب روضات الجنات مینویسد: و بنابرین ممکن است ابویزیدی که معاصر
اصغرلغتنامه دهخدااصغر. [ اَ غ َ ] (ع ن تف ) خردتر. مؤنث : صُغْری ̍. ج ، اصاغر، اصاغرة و کذا اصغرون . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (آنندراج ).کوچکتر. کهتر. کهین . صغیرتر. حقیرتر. مقابل اکبر.- امثال : اصغر من حبة .
اسغرلغتنامه دهخدااسغر. [ اُ غ ُ ] (اِ) سیخول را گویند، و آن جانوری است که خارهای ابلق مانند سیخها بر بدن دارد و چون کسی قصد او کند خود را چنان تکانی میدهد که آن سیخها ازبدن او جسته بر آن کس میخورد و در تن او می نشیند، وگویند هرچند او را بزنند فربه تر شود. (از برهان ) (جهانگیری ). اشغر. سغر. س
اشغارلغتنامه دهخدااشغار. [ اُ / اَ ] (اِ) جانوری است که غالباً در میان خاک زندگی کند وآنرا اشغر هم گویند. (از شعوری ج 1 ص 146). جانوری که شغور هم گویند. (ناظم الاطبا).
ریکاسهلغتنامه دهخداریکاسه .[ س َ / س ِ ] (اِ) رکاسه . ریکاشه . به زبان اهل مرو خارپشت کلان را گویند و به عربی قنفذ خوانند. (برهان ).خارپشت بزرگ تیرانداز. (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). خارپشت . (فرهنگ جهانگیری ) (از صحاح الفرس ). به معنی اشغر است و صحیح
اسغرلغتنامه دهخدااسغر. [ اُ غ ُ ] (اِ) سیخول را گویند، و آن جانوری است که خارهای ابلق مانند سیخها بر بدن دارد و چون کسی قصد او کند خود را چنان تکانی میدهد که آن سیخها ازبدن او جسته بر آن کس میخورد و در تن او می نشیند، وگویند هرچند او را بزنند فربه تر شود. (از برهان ) (جهانگیری ). اشغر. سغر. س
خاقان کاشغرلغتنامه دهخداخاقان کاشغر. [ ن ِ غ َ ] (اِخ ) پادشاه کاشغر است که نزد سلطان ملکشاه ابن الب ارسلان تحف و هدایا فرستاد و از او التماس عفو و بخشش کرد و برسولش گفت این پیغام را بسلطان رسان : اذلت لک الایام اخادعها و صفت لک الاقالیم مشارعها فلا یضرک ان بقی فی الاقلیم بیت من بیوت الملک القدیم و
ماه کاشغرلغتنامه دهخداماه کاشغر. [ هَِ غ َ] (اِخ ) به معنی ماه سیام است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). و رجوع به ماه سیام و ماه مقنع شود.
کاشغرلغتنامه دهخداکاشغر. [ غ َ ] (اِخ ) کاجغر. گاجغر. کاچغر. کاژغر. (آنندراج ). از چینیان است و بر سرحدی است میان تبت و خرخیز وچین و یغما و مهتران کاشغر اندر قدیم از خلخ بودندی یا از یغما. (حدود العالم ). از بلاد مشرق و از مرزهای مسلمین است . (انساب سمعانی ). شهری دارای قری و روستاها که از سمر
کاشغرلغتنامه دهخداکاشغر. [ غ َ ] (اِخ ) در حال حاضر نام مرکز سنجاقی از ترکستان شرقی تابع دولت چین میباشد، و نیز قصبات : آرتوش ، اوپال ، طاش بالق ، بشکرم ، قزیل بوی ، و فیض آباد، را در بر دارد. سکنه ٔ آن را کاشغری نامند، و به نژادی قریب بجنس ترک منسوب میباشند و بشغل زراعت مشغول و مردمان ساعی و
جامع کاشغرلغتنامه دهخداجامع کاشغر. [ م ِ ع ِ غ َ ] (اِخ ) مسجدی است معروف در کاشغر که سعدی در گلستان از آن نام می برد : به جامع کاشغر درآمدم .... (گلستان ).