اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) (جزیره ٔ...) برحسب نوشته ٔ میرخواند، ساکنان آن اصفراللون اند و موی زرد بر سینه دارند و نارجیل و عود و شکر در آنجا بسیار بود. (از حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 671).
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) ابوحامد احمدبن یوسف بن عبدالرحمان صوفی معروف به اشقر. از مردم نیشابور بود و حاکم ابوعبداﷲ حافظ نام وی را آورده و گفته است یکی از فقرای مجرد بود که با مشایخ قدیم خراسان و عراق مصاحبت داشت . بیشتر مجاور مکه بود. من دیر زمانی با وی معاشرت داشتم و آخرین با
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) از قرای یمامة متعلق به بنی عدی بن رباب است . (معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) اشقر اشمسار از مردم بغداد بود و از عبدالوارث بن سعید و حمادبن زید حدیث کرد. محمدبن اسحاق چغانی و حرب بن محمدبن ابی اسامة از وی روایت دارند. وی در شعبان سال 228 هَ .ق . به بغداد درگذشت . (از انساب سمعانی برگ <span class
اشقرلغتنامه دهخدااشقر. [ اَ ق َ ] (اِخ ) لقب پدر «بنوالاشقر» بود که تیره ای (حی ) از عرب بشمار میرفتند و نام ونسب وی چنین است : سعدبن مالک بن عمروبن ملک بن فهم .
اشکرلغتنامه دهخدااشکر. [ اَ ک َ ] (ع ن تف ) سپاسدارتر. حق شناس تر.- امثال : اشکر من بروقة . رجوع به بروقة شود.اشکر من کلب .
اشکرلغتنامه دهخدااشکر. [ اَ ک ُ ] (اِخ ) قریه ای است در سوی شرقی مصر. (از معجم البلدان ) (مراصد الاطلاع ).
اشیقرلغتنامه دهخدااشیقر. [ اُ ش َ ق ِ ] (اِخ ) قریه ای است متعلق به بنی عکل . (از معجم البلدان ) (مراصد).
اشقریلغتنامه دهخدااشقری . [ اَ ق َ ] (اِخ ) احمدبن یحیی الاحول کوفی اشقری . از مالک بن انس روایت کرد و ابوجعفرمحمدبن عبداﷲبن سلیمان حضرمی از وی روایت دارد... ابوحاتم نام وی را در کتاب الثقات آورده است . (از انساب سمعانی برگ 33 ب ).
اشقرارلغتنامه دهخدااشقرار. [ اِ ق ِ ] (ع مص ) سرخ سپید شدن . (منتهی الارب ). اشقر شدن . (اقرب الموارد).
اشقرانلغتنامه دهخدااشقران . [ ] (اِخ ) نام محلی است . حمداﷲ مستوفی در ذکر مسافت طرق آرد: از سنگان تا جوی مرغ کهتر شش فرسنگ ، از او تا اشقران هفت فرسنگ ، ازو تا تیران هفت فرسنگ ، ازو تا جوی کوشک شش فرسنگ ، ازو تا شهر اصفهان چهار فرسنگ . (نزهةالقلوب ص 72).بنابرای
اشقردیونلغتنامه دهخدااشقردیون . [ اَق َ ] (معرب ، اِ) بلغت یونانی شقردیون است که سیر صحرائی باشد و بعربی ثوم البری خوانند و حافظالاجساد نیزگویند. (برهان ). رجوع به شقردیون و سقوردیون شود.
اشقرهلغتنامه دهخدااشقره . [ اَ ق َ رَ / رِ ] (اِ) هیزم نیم سوخته را گویند. (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). زغال افروخته ٔ خاموش کرده . (ناظم الاطباء).
شقرلغتنامه دهخداشقر. [ ش ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ شَقْراء و اَشْقَر. (ناظم الاطباء). رجوع به اشقر و شقراء شود.
اشقریلغتنامه دهخدااشقری . [ اَ ق َ ] (اِخ ) احمدبن یحیی الاحول کوفی اشقری . از مالک بن انس روایت کرد و ابوجعفرمحمدبن عبداﷲبن سلیمان حضرمی از وی روایت دارد... ابوحاتم نام وی را در کتاب الثقات آورده است . (از انساب سمعانی برگ 33 ب ).
اشقرارلغتنامه دهخدااشقرار. [ اِ ق ِ ] (ع مص ) سرخ سپید شدن . (منتهی الارب ). اشقر شدن . (اقرب الموارد).
اشقرانلغتنامه دهخدااشقران . [ ] (اِخ ) نام محلی است . حمداﷲ مستوفی در ذکر مسافت طرق آرد: از سنگان تا جوی مرغ کهتر شش فرسنگ ، از او تا اشقران هفت فرسنگ ، ازو تا تیران هفت فرسنگ ، ازو تا جوی کوشک شش فرسنگ ، ازو تا شهر اصفهان چهار فرسنگ . (نزهةالقلوب ص 72).بنابرای
اشقردیونلغتنامه دهخدااشقردیون . [ اَق َ ] (معرب ، اِ) بلغت یونانی شقردیون است که سیر صحرائی باشد و بعربی ثوم البری خوانند و حافظالاجساد نیزگویند. (برهان ). رجوع به شقردیون و سقوردیون شود.
اشقرهلغتنامه دهخدااشقره . [ اَ ق َ رَ / رِ ] (اِ) هیزم نیم سوخته را گویند. (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). زغال افروخته ٔ خاموش کرده . (ناظم الاطباء).
دریای باشقرلغتنامه دهخدادریای باشقر. [ دَرْ ی ِ ق ِ ] (اِخ ) دریایی در اقلیم هفتم . رجوع به باشقر در ردیف خود شود.
اشهب اشقرلغتنامه دهخدااشهب اشقر. [ اَ هََ ب ِ اَ ق َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسب سرخ خنگ . (مهذب الاسماء). و رجوع به اشهب شود.
باشقرلغتنامه دهخداباشقر. [ ق َ] (اِخ ) ناحیه ای متصل به بلاد فرنگ . (از حبیب السیر ج 3 ص 75) : چون با تو از آن مهم باز پرداخت به صوب کلار و باشقر که متصل ببلاد فرنگ بود و متوطنان آن دین نصاری داشتند رای
باشقرلغتنامه دهخداباشقر. [ ق ِ ] (اِخ ) (دریای ...) دریایی در اقلیم هفتم . (حبیب السیر). جزیره ٔ عادیان در دریای باشقر است به اقلیم هفتم و آن جزیره ای است بغایت معمور و خلق بسیار در آن توطن دارند و طول و عرض آن جزیره صد و شصت فرسخ است ... و در غربی جزیره ٔ عادیان چهار جزیره است هر یک را پنجاه