اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ش َل ل ] (ع ص ) رجل اشل ؛ مرد تباه دست . مؤنث : شَلاّء. (منتهی الارب ). شل دست . (تاج المصادر بیهقی ). مردی که دست او شل باشد یعنی دست او تباه باشد و قیل خشک . (آنندراج ). شل [ در دست ] . (زوزنی ). هردودست تباه . چلاق . تباه و خشک شده [ دست ]. آنکه دستش خشکیده باش
اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ] (ع اِ) گزی است مروج بصره . (منتهی الارب ). یک نوع گز و ذرعی که در بصره معمول است . (ناظم الاطباء). نام پیمانش بصره است که بمقدار چهل دست باشد. (آنندراج ). مؤلف تاریخ قم مینویسد: و نیر لابد است که بدانند که شصت گز زمین به ذراع هاشمیه که آن گزی است و دو دانگ گزاست
اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ش َ ] (اِخ ) کوهی است در مرزهای خراسان که در آن حکم بن عمرو غفاری غزا کرد. (از معجم البلدان ). رجوع به مراصد الاطلاع شود. و کوهستان اشل در مرو خراسان بود. رجوع به شرح احوال رودکی ج 1 ص 237 وطبری ج
اشللغتنامه دهخدااشل . [ اَ ش َل ل ] (اِخ ) ازرقی بکری . از شاعران خوارج قرن اول هجری و از اخوان عمران بن حطان بود و در البیان و التبیین اشعاری به وی نسبت داده شده است . رجوع به البیان و التبیین ج 1 ص 49 و عمران بن حطان در ال
اشللغتنامه دهخدااشل . [ اِ ش ِ ] (فرانسوی ، اِ) حداقل حقوق قانونی رتبه ٔ یک مستخدمین ادارات دولتی . لفظ مذکور از زبان فرانسوی اشل است . (فرهنگ نظام ).این کلمه در زبان فرانسه بمعانی : نردبان ، مقیاس (نقشه )، جدول ، درجه و جز اینها است . و در تداول فارسی بمعنی یادکرده بکار میرود. پایه . (لغات
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح َ س َ / ح ِ س ِ] (ع اِ) گیاهی است شبیه به صعتر و برگش درازتر و بزرگتر و تیره رنگ و بسریانی جسمی گویند. در دوم گرم وخشک و پخته ٔ او مقّوی معده و هاضمه و مصلح طعام فاسد شده و جهت خوشبوئی دهان و آروغ و با شراب جهت گزیدن رتیلا و عقرب ،
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن خارجةالاشجعی صحابی است . و او در غزوه ٔ خیبر مسلمانی پذیرفت . (قاموس الاعلام ترکی ).
حسللغتنامه دهخداحسل . [ ح ِ ] (اِخ ) ابن عامربن لوی بن غالب عدنانی قرشی . جدی از عرب است که عبداﷲبن مسروح صحابی از فرزندان او بوده است . (اعلام زرکلی چ 1 ج 1 ص 220).
اشلوسرلغتنامه دهخدااشلوسر. [ اِ ل ُ س ِ ] (اِخ ) (1776 - 1861 م .). یکی از مورخان معروف آلمان بود که تاریخ مکمل ازمنه ٔ قدیم و نیز تاریخ قرن 18 م . را نگاشت . تاریخ عمومی بزرگی هم تألیف کرد که
اشلوسلبورگلغتنامه دهخدااشلوسلبورگ . [ اِ س ِ ] (اِخ ) نام قصبه ای در ایالت پترزبورگ (لنین گراد) روسیه است که در 32هزارگزی مشرق پترزبورگ در ساحل دریاچه ٔ لادوکا و شط نوا واقع شده است . اینجا محبس و تبعیدگاه متهمان سیاسی بود و ایوان ششم را هم در همین محل بازداشته بود
اشلونلغتنامه دهخدااشلون . [ ] (اِخ ) دختر بیتکچی از قوم دوربان و خواهر بزرگتر قولتاق و معاصر غازان بود. رجوع به تاریخ غازان ص 2 شود.
اشلاءلغتنامه دهخدااشلاء. [ اَ ] (ع اِ) ج ِ شِلْو. (دهار) (منتهی الارب ). ج ِ شلو، بمعنی اندام و تن از هر چیزی . (آنندراج ).رجوع به شِلْو شود. اعضای گوشتی . (از معجم البلدان ). || بنوفلان اشلاء فی بنی فلان ؛ ای بقایا. (از معجم البلدان ). بقایای چیزی . || اشلاءاللجام ؛ تسمه های لگام یا تسمه هایی
اشلاءلغتنامه دهخدااشلاء. [ اِ ] (ع مص ) توبره بنمودن ستور را تا بیاید و انس گیرد: اشلی دابته اشلاءً. || خواندن ناقه را برای دوشیدن : اشلی الناقة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خواندن بهیمه را. (زوزنی ). خواندن بهیمه . (تاج المصادر بیهقی ). || خواندن سگ را تا برآغالاند بر صید: اشلی الکلب .
معیارفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شرایط و عَمَلِ شهود بارم، میزان، معیاراندازهگیری، اِشِل، مقیاس کوک قاعده
مقامفرهنگ مترادف و متضاد۱. پست، درجه، رتبه ۲. جاه، سمت، شان، قدر، مرتبه، مسند، منزلت، منصب، نشیم ۳. اشل، پایه
مقیاسفرهنگ مترادف و متضاد۱. قاعده، معیار، ملاک ۲. اندازه، تعداد، حد، مقدار، میزان ۳. واحد ۴. نمونه ۵. اشل
اشلوسرلغتنامه دهخدااشلوسر. [ اِ ل ُ س ِ ] (اِخ ) (1776 - 1861 م .). یکی از مورخان معروف آلمان بود که تاریخ مکمل ازمنه ٔ قدیم و نیز تاریخ قرن 18 م . را نگاشت . تاریخ عمومی بزرگی هم تألیف کرد که
اشل د لوانلغتنامه دهخدااشل د لوان . [ اِ ش ِ دُ ل ُ ] (اِخ ) کلمه ای است مأخوذ از اسکله ٔ ترکی و عثمانیان سابقاً آنرا بر بنادر تجارتی که در تحت تسلط خویش داشتند اطلاق میکردند، مانند بنادر کنستانتی نوپل ، سالونیک ، بیروت ، اسمیران ، اسکندریه ، تریپولی و غیره .
اشلوسلبورگلغتنامه دهخدااشلوسلبورگ . [ اِ س ِ ] (اِخ ) نام قصبه ای در ایالت پترزبورگ (لنین گراد) روسیه است که در 32هزارگزی مشرق پترزبورگ در ساحل دریاچه ٔ لادوکا و شط نوا واقع شده است . اینجا محبس و تبعیدگاه متهمان سیاسی بود و ایوان ششم را هم در همین محل بازداشته بود
اشلونلغتنامه دهخدااشلون . [ ] (اِخ ) دختر بیتکچی از قوم دوربان و خواهر بزرگتر قولتاق و معاصر غازان بود. رجوع به تاریخ غازان ص 2 شود.
ماشللغتنامه دهخداماشل . [ ش ِ ] (ع ص ) لاغر. کم گوشت . (از فرهنگ جانسون ). رجل ماشل ، مرد لاغر کم گوشت . (ناظم الاطباء).
ذوالکف الاشللغتنامه دهخداذوالکف الاشل . [ ذُل ْ ک َف ْ فِل ْ اَ ش َل ل ] (اِخ ) لقب عمروبن عبداﷲ. یکی از فوارس بنوبکربن وائل است .
فیاشللغتنامه دهخدافیاشل . [ ف َ ش ِ ] (اِخ ) درختی است ، و نیز نام آبی ، و نام چند پشته ٔ سرخرنگ . (منتهی الارب ). آبی است ازآن ِ بنی حصین . (معجم البلدان ).