اشماملغتنامه دهخدااشمام . [ اِ ] (ع مص ) بوییدن . (منتهی الارب ). چیز خوشبوی را بوییدن . (از اقرب الموارد) (غیاث ). || بویانیدن . (منتهی الارب )(تاج المصادر) (مجمل اللغة) (غیاث ). || سراستیخ رفتن و بچپ و راست برگشتن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). گذشتن در حال سر بلند کردن . (از اقرب الموارد). سر
اشمامفرهنگ فارسی عمید۱. بوییدن؛ بوییدن چیزی؛ بو کردن.۲. بو بردن.۳. بویانیدن.۴. (ادبی) با لب اشاره کردن به حرکت حرفی بدون آنکه صوت شنیده شود.
اصماملغتنامه دهخدااصمام . [ اِ ] (ع مص ) اصمام مرد؛ بسته شدن گوش کسی و گرانی شنوایی او. (از اقرب الموارد) (از قطرالمحیط). کر شدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || کر کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 13) (منتهی الارب )
اشموملغتنامه دهخدااشموم . [ اُ ] (اِخ ) دو شهرند بمصر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نام دو شهرند در مصر که یکی را اُشْموم ِ طَنّاح گویند که نزدیک دمیاط است و مرکز ناحیه ٔدهقلیه میباشد و دیگری را اشموم الجُرَیسات خوانند که در منوفیه است . (مراصد) (از معجم البلدان ). و در تداول عامه آن را اشمون خو
اشموملغتنامه دهخدااشموم . [ اُ ] (اِخ ) نام کانالی است که 12 فرسخ طول دارد و از منصوره شروع میشود و بدریاچه ٔ منزله منتهی میگردد و در تاریخ 614 هَ . ق . ملک کامل از ملوک ایوبی بدستیاری برادرش ملک اشرف در سواحل این کانال با فرن
بوئیدنلغتنامه دهخدابوئیدن . [ دَ ] (مص ) اشمام . اشتمام . شمیم . شمم . (منتهی الارب ). شمامه . (دهار). تشمم . (زوزنی ). رجوع به بوییدن شود.
بویانیدنلغتنامه دهخدابویانیدن . [ دَ ] (مص ) به بوئیدن واداشتن . اشمام . (مجمل اللغة) (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ) : و لخلخله ٔ سرد می بویانید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).غالیه ٔ مشک و جند بیدستر و مرزنگوش بویانیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و کافور و صندل می بویانند تا دل
تبعلغتنامه دهخداتبع. [ ت ُب ْ ب َ ] (اِخ ) ج ،تبابعة. یکی از ملوک یمن و بدین لقب ملقب نگردد مادام که حضرموت و سبا و حمیر در تصرف وی نباشد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). لقب پادشاه یمن . (آنندراج ) (مهذب الاسماء). لقب عام ملوک یمن . (آثار الباقیه ). ملوک تبع؛ ملوک یمن که به غلبه ٔ حبشیان بر
ترالغتنامه دهخداترا. [ ت ُ ] (ضمیر + حرف اضافه ) (از «تَُ »، مخفف «تو» + «را») ترکیبی باشد از «تو» و «را» که در محاورات و کتابت «واو» را می اندازند. (برهان ).کلمه ٔ خطاب . (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا). کلمه ٔ خطاب بمفعول ... بهر تقدیر مرکب است از لفظ تو و کلمه ٔ را، و لفظ تو اکثر به واو اشمام
مسروقهلغتنامه دهخدامسروقه . [ م َ ق َ ] (ع ص ) مسروقة. دزدیده . دزدیده شده . سرقت شده .- اموال مسروقه ؛ مالهای دزدیده شده .- حروف مسروقه ؛ حروف معدوله .حروفی که در نوشتن باشد و بر زبان نیاید. و رجوع به مدخل حروف مسروقه در ردیف خود شود.<b