اشموئیللغتنامه دهخدااشموئیل . [ اِ ] (اِخ ) پیغمبری از یهود بود که طالوت را بسلطنت بنی اسرائیل برگزید. صاحب حبیب السیر آرد: در وقتی که عالی نام امام مدبر بنی اسرائیل بود. اشمویل علیه السلام متولد گشت . به اتفاق ائمه ٔ اخبار نسب آن پیغمبر بزرگوار به لاوی بن یعقوب علیه السلام می پیوست . اما در نام
اشمویللغتنامه دهخدااشمویل . [ اَ م َ ](اِخ ) کلمه ای عبری است که در تعریب سموئل شده است . رجوع به المعرب جوالیقی ص 188 و 189 شود. نام پیغمبری است . (مهذب الاسماء). و رجوع به کامل ابن اثیر ج 1 ص
اسماللغتنامه دهخدااسمال . [ اِ ] (ع مص ) کهنه شدن جامه . کهن شدن . (یادداشت مؤلف ). || صلح دادن میان دو کس . اصلاح کردن کار مردم : اسمل بینهم اسمالاً؛ صلح کرد میان ایشان .(تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ) (از اقرب الموارد) (ازآنندراج ). || پاک کردن حوض از گل و لای .
اشماللغتنامه دهخدااشمال . [ اِ ] (ع مص ) شمال ساختن گوسفند را. (منتهی الارب ). رجوع به شمال شود. اشمال گوسفند؛ ساختن توبره مانندی (پستان بند) برای پستان آن تا فروپوشیده شود. (از المنجد). || بدی رسانیدن کسان را، چنانکه گویند: اشملهم شراً. (از منتهی الارب ). اشمال کسی قوم را بخوبی یا بدی ؛ همه ٔ
اشماللغتنامه دهخدااشمال . [ اِ ] (ع مص ) شمال ساختن گوسفند را. (منتهی الارب ). رجوع به شمال شود. اشمال گوسفند؛ ساختن توبره مانندی (پستان بند) برای پستان آن تا فروپوشیده شود. (از المنجد). || بدی رسانیدن کسان را، چنانکه گویند: اشملهم شراً. (از منتهی الارب ). اشمال کسی قوم را بخوبی یا بدی ؛ همه ٔ
شماللغتنامه دهخداشمال . [ ش ِ ] (ع اِ) سرشت . ج ، شمائل . (از منتهی الارب ). سرشت . طبع. خوی . ج ، شمائل . (ناظم الاطباء). طبع. خو. خوی . عادت . خلق . (یادداشت مؤلف ). خوی . (دهار). خو. خلق . (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 3). || خوبی ذات . سرشت نیکو. (نا
باباشمللغتنامه دهخداباباشمل . [ ش َ م َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) لقب گونه ایست که به سردسته ٔلوطیهای هر محل و به رؤسای قاطرخانه ٔ شاهی دهند.
باباشملفرهنگ فارسی معین(شَ مَ) (ص . اِ.) 1 - کنایه از: شخص درشت اندام و دارای رفتار خشن و بی ادبانه . 2 - لوطی ، جاهل .