اشنعلغتنامه دهخدااشنع. [ اَ ن َ ] (ع ص ) زشت : یوم اشنع؛ روز بد و زشت . (منتهی الارب ). شنیع. شَنِع. || (ن تف )شنیعتر. زشت تر. بدتر و قبیح تر. (آنندراج ) (غیاث ).
حسنةلغتنامه دهخداحسنة. [ ح َ س َ ن َ ] (اِخ ) مکنی به ام شرحبیل ، زوجه ٔ سفیان بن معمر. از صحابیان و مهاجرات حبشه است . او با شوی و پسران خود پیش از هجرت به مدینه مهاجرت کرده اند.
حسنةلغتنامه دهخداحسنة. [ ح َ س َ ن َ ] (اِخ ) عابده ای بوده است معروف . و ازمحمدبن قدامه روایت است که : وی نعمت دنیا واگذاشت وروی به عبادت نهاد روزها روزه گرفتی و شبها را زنده داشتی و در خانه ٔ او چیزی نمیبود، هر گاه تشنه شدی بیرون رفتی و با دست خود از آب نهر نوشیدی . و چون زیبا بود زنی او را
شنعاءلغتنامه دهخداشنعاء. [ ش َ ] (ع ص ) تأنیث اشنع. زشت و قبیح . (از اقرب الموارد) : حاضران از آن داهیه ٔ دهیا و حادثه ٔ شنعا تعجب نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 298). و رجوع به اشنع شود. || عیرة شنعاء؛ گورخر ماده ٔ بسیار زشت . (از منت
شناعةلغتنامه دهخداشناعة. [ ش َ ع َ ] (ع مص ) زشت گردیدن . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شَنُعَ الشی ُٔ شناعةً و شَنَعاً و شُنْعاً و شُنوعاً؛ زشت گردید،فهو شَنیع و شَنِع و اَشْنَع. (از اقرب الموارد). || زشتی . (منتهی الارب ). || بسیارزشت گردیدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به شناعت شود.
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن ذؤیب الهذلی . علامه شنقیطی وی را خالدبن زهیر دانسته و ابوذؤیب را خال اومی داند نه پدر او. اسحاق از یونس حکایت می کند که اهون عیوب شعر زحاف است و زحاف نقص یک جزء است و از سایر اجزاء و این نقصان یا اخفی است یا اشنع چون «کاف »کلمه ٔ «سواک » در این بیت