اشکللغتنامه دهخدااشکل . [ اَ ک َ ] (ع ص ) آن که در وی سرخی و سپیدی با هم آمیخته باشد. یا آن که در آن سپیدی مایل به سرخی و تیرگی باشد. ج ، شُکْل . (منتهی الارب ). سرخی و سفیدی آمیخته . (غیاث ) (آنندراج ). || ماء اشکل ؛ آب بخون آمیخته . (منتهی الارب ). || استری که سیاهی او به سرخی آمیخته باشد.
اشکللغتنامه دهخدااشکل . [ اَ ک َ ] (ع ن تف ) اشکل به ؛ یعنی مشابه تر است . (منتهی الارب ). اشبه . شبیه تر. مانندتر. || خوشتر. (غیاث ) (آنندراج ). خوش صورت تر. خوشگل تر. زیباروی تر. || پوشیده تر و دشوارتر. (غیاث ) (آنندراج ). مشکل تر. دشخوارتر.
اشکللغتنامه دهخدااشکل . [ اِ ک ِ / اَ ک َ ] (اِ) ریسمانی که بر زانوی شتر بندند تا فرار نکند. مثال : شتر من شریر است با وجود اشکل سه پایی راه میرود. (فرهنگ نظام ). پای بند و پای رنجن . (ناظم الاطباء) . پای بند و رسنی که به آن پالان اشتر بندند تا از پشتش نرود.
حسکللغتنامه دهخداحسکل .[ ح ِ ک ِ ] (ع ص ، اِ) کوچک از هر چیز. بچه ٔ خُرد ازهر چیز. (مهذب الاسماء). خرد از هر چیز که باشد. بچه ٔ خرد از هر جانوری . (منتهی الارب ). ج ، حَساکل و حِسکلة. || آنچه بپرد از آهن گرم گاه کوفتن .
اسقیللغتنامه دهخدااسقیل . [ اِ ] (معرب ، اِ) هو بصل الفار سمی بذلک لانه یقتل الفار و هو حِرّیف قوی ... و منه جنس سمی قتال و ظن ّبعضهم انه البلبوس لأدنی علاقة وجدها فیه و قد اخطاء. (مقاله ٔ 2 از کتاب 2 قانون ابوعلی سینا ص <spa
اشکلجهلغتنامه دهخدااشکلجه . [ ] (اِخ ) یا اسکلجو. نام قلعه ٔ امان کوه در هرات است . رجوع به امان کوه و ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو چ تهران ص 19 شود.
اشکلکلغتنامه دهخدااشکلک . [ اِ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 12000گزی جنوب رودسر متصل به مرکز دهستان واقع و منطقه ای جلگه ، معتدل مرطوبی و مالاریائی است . سکنه ٔ آن 715 تن میباشد
اشکلکلغتنامه دهخدااشکلک . [ اِ ک ِ ل َ ] (اِ) آلتی است از چوب که لای پنجه ٔ دزدان گذارند و فشار دهند تا از درد عاجز شوند و دزدی را بروز دهند. مثال : دیشب در اداره ٔ نظمیه دزدی را اشکلک کردند، هزارها تومان مال دزدی بروز داد. (فرهنگ نظام ). آلت شکنجه . (فرهنگ ضیاء). شکنجه ای با فروبردن تراشه ٔ ن
اشکلنلغتنامه دهخدااشکلن . [ اِ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان فومن که در 7000گزی شمال باختر فومن و 1000گزی لولمان واقع است و راه اتومبیل رو دارد. سکنه ٔ آن 307 تن
اشکلةلغتنامه دهخدااشکلة. [ اَ ک َ ل َ] (ع اِ) التباس . || حاجت . || یک کُنار کوهی ، و هی اخص من الاشکل . || شبه . یقال : فیه اشکلة من ابیه ؛ ای شبه . (منتهی الارب ).
شکللغتنامه دهخداشکل . [ ش ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ اَشکَل و شَکلاء. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به اشکل و شکلاء شود.
شکلاءلغتنامه دهخداشکلاء. [ ش َ ] (ع ص ، اِ) مؤنث اَشکَل . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حاجت . (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به اشکل شود. || گوسپند تهیگاه سپید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). گوسپند سیاه . (مهذب ا
چللغتنامه دهخداچل . [ چ ِ ] (ص ) اسبی است که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (برهان ). اسبی بود که دست راست و پای چپ آن سفید باشد و آن را اشکل و اشکیل نیز نامند. (جهانگیری ) (رشیدی ). اسبی که دست راست و پای چپ او سفید باشدو آن را اشکیل خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج ). اسب دست راست و پای چپ س
اشکیللغتنامه دهخدااشکیل . [ اِ ] (اِ) مکر و حیله و فریب . (انجمن آرا) (غیاث ) (آنندراج ). و رجوع به اشکل شود. || اسبی بود که دست راست و پای چپ او سفید باشد. (برهان ) (هفت قلزم ) (غیاث ). || دوائی است که آب برگ آن سفیدی چشم را زایل کند و بعربی آنرا عوسج گویند. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). و
اشکلجهلغتنامه دهخدااشکلجه . [ ] (اِخ ) یا اسکلجو. نام قلعه ٔ امان کوه در هرات است . رجوع به امان کوه و ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو چ تهران ص 19 شود.
اشکلک دادنلغتنامه دهخدااشکلک دادن . [ اِ ک ِ ل َ دَ ] (مص مرکب ) شکنجه دادن بنوع مخصوص که در اشکلک یاد شد. رجوع به اشکلک شود.
اشکلک کردنلغتنامه دهخدااشکلک کردن . [ اِ ک ِ ل َ ک َ دَ ](مص مرکب ) پاره های نی بزیر ناخنها فروبردن شکنجه را. چوب میان انگشتان گذاشتن و فشردن و این نوع عقوبت در روزگار استبداد متداول بود. رجوع به اشکلک شود.
اشکلکلغتنامه دهخدااشکلک . [ اِ ک َ ل َ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان رحیم آباد بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 12000گزی جنوب رودسر متصل به مرکز دهستان واقع و منطقه ای جلگه ، معتدل مرطوبی و مالاریائی است . سکنه ٔ آن 715 تن میباشد
اشکلکلغتنامه دهخدااشکلک . [ اِ ک ِ ل َ ] (اِ) آلتی است از چوب که لای پنجه ٔ دزدان گذارند و فشار دهند تا از درد عاجز شوند و دزدی را بروز دهند. مثال : دیشب در اداره ٔ نظمیه دزدی را اشکلک کردند، هزارها تومان مال دزدی بروز داد. (فرهنگ نظام ). آلت شکنجه . (فرهنگ ضیاء). شکنجه ای با فروبردن تراشه ٔ ن
تاشکللغتنامه دهخداتاشکل .[ ک ِ ] (اِ) آژخ . (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). آزخ را گویند و آن دانه های سخت باشد که از اعضاء آدمی برمی آید و بعربی ثؤلول گویند. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرا). واژو. (زمخشری ). بالو. کوک . اَژخ . زخ . زگیل . پالو. سگیل . وارو. و رجوع به آزخ و زگیل شود.
عصاشکللغتنامه دهخداعصاشکل . [ ع َ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) به شکل عصا. چون عصا. بسان چوبدست : گریزد ز شکل عصا مار و گویدعصاشکلم و از عصا می گریزم .خاقانی .