اشکملغتنامه دهخدااشکم . [ اِ ک َ ](اِ) (از پهلوی اشکمب ) شکم . (مؤید الفضلا ج 1 ص 139) (هفت قلزم ) (شعوری ) (شرفنامه ٔ منیری ). شکم . شاعری در هجو گفته : اشکمش آمد فراخ او را ز بطن مادرش شورپش
اسکیملغتنامه دهخدااسکیم . [ اِ ] (معرب ، اِ) (از یونانی اسخما ) کلاه کشیشان یونانی . (دزی ج 1 ص 23).
اسکملغتنامه دهخدااسکم . [ اَ ک َ ] (اِخ ) قریه ای به مازندران . (سفرنامه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 59 بخش انگلیسی ).
اشکم کوهلغتنامه دهخدااشکم کوه . [ اِ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 65هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 25هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون - کردک واقع است و دارای 30</
اشکمینلغتنامه دهخدااشکمین . [ ] (اِخ ) قریه ای در نواحی ولایت قندر بود. رجوع به مجالس النفایس ص 95 شود.
شرارستانلغتنامه دهخداشرارستان . [ ش ِ / ش َ رِ ] (اِ مرکب ) محل شرار. جایگاه شرار : هوس محو شرارستان اشکم نگاه واپسین مهمان اشکم . میرمحمد زمان (از آنندراج ).و رجوع شود به شرار.
خودرنگفرهنگ فارسی عمیدویژگی چیزی که دارای رنگ طبیعی است و به طریق مصنوعی رنگ نشده باشد: ◻︎ رخم از خون چو لالهٴ خودرنگ / اشکم از غم چو لؤلؤ شهوار (انوری: ۱۹۲).
ارغابفرهنگ فارسی عمیدجوی آب؛ جوی؛ رود: ◻︎ فرازش پر از خون چو کوه طبرخون / نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر (عمعق: لغتنامه: ارغاب).
آغرلغتنامه دهخداآغر. [ غ َ ] (اِ) خشک رود که سیلاب از آن قطع شده و جاجا آب ایستاده بود : فرازش پر از خون چوکوه تبرخون نشیبش ز اشکم چو ارغاب و آغر.عمعق .
خسرویلغتنامه دهخداخسروی . [ خ ُ رَ ] (اِخ ) وی از شاعران ماوراءالنهر است و ممدوح او عبداﷲخان اوزبک بوده . و این بیت از اوست :طفل اشکم خویش را رسوای مردم کرده است میدود هر سو نمیدانم کرا گم کرده است .(از قاموس الاعلام ترکی ج 3).</p
اشکم کوهلغتنامه دهخدااشکم کوه . [ اِ ک َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان گاوکان بخش جبال بارز شهرستان جیرفت که در 65هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 25هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون - کردک واقع است و دارای 30</
اشکمینلغتنامه دهخدااشکمین . [ ] (اِخ ) قریه ای در نواحی ولایت قندر بود. رجوع به مجالس النفایس ص 95 شود.