اصبعلغتنامه دهخدااصبع. [ اِ ب َ ] (اِخ ) ابن غیاث . از صحابه بود و ابن مندة از طریق جابر جعفی یکی از ضعفا از شعبی از اصبعبن غیاث روایت کرد که وی گفت شنیدم رسول (ص ) فرمود: فیکم ایتها الامة خلتان لم یکونا فی الامم قبلکم . (از الاصابة ج 1 ص <span class="hl" dir
اصبعلغتنامه دهخدااصبع. [ اِ ب َ ] (اِخ ) کوهی است به نجد. (منتهی الارب ) (مراصدالاطلاع ) (معجم البلدان ).
اصبعلغتنامه دهخدااصبع. [ اَ / اِ / اُ ب َ / ب ِ / ب ُ ] (ع اِ) انگشت دست یا پا.ج ، اصابع، اصابیع. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ). انگشت . (ترجمان علامه ٔ
اصبعلغتنامه دهخدااصبع. [ اِ ب َ ](اِخ ) (بنی ...) نام قومی است که تابعیت قرامطه پذیرفته بودند. (از قاموس الاعلام ترکی ). || (اِخ ) ذات الاصبع رضمیه ؛ بنای سنگی ایست متعلق به ابوبکربن کلاب . (از اصمعی ). و بقولی متعلق به غطفان است . (از معجم البلدان ). و رجوع به ذات الاصبع شود. و صاحب منتهی ال
حسبةلغتنامه دهخداحسبة. [ ح ِ ب َ ت َن ْ ل ِل ْ لاه ] (ع ق مرکب ) برای رضای خدا. کنایت از مجانی و بلاعوض است : بقات باد که عدل تو حسبة ﷲبقمع جور ببرد اقتدار آتش و آب . مسعودسعد.حسبة ﷲ نظر کن یک زمان در کار من تا رهم از منت احسان
حسبیةلغتنامه دهخداحسبیة. [ ح ِ بی ی َ ] (اِخ ) نام فرقه ای از فِرَق میان عیسی و محمد(ص ). (ابن الندیم ).
حسبیةلغتنامه دهخداحسبیة. [ ح ِ بی ی َ ] (ع ، ص نسبی ) تأنیث حسبی . امور حسبیة. منسوب به حسبه . رجوع به حسبه شود.
اصبعینلغتنامه دهخدااصبعین . [ اِب َ ع َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ اصبع. دو انگشت : من چو کلکم در میان اصبعین نیستم در صف ّ طاعت بین بین . مولوی .و در این بیت اشاره به حدیث علی (ع ) است که فرمود: قلب المؤمن بین اصبعین من اصابعالرحمن :نور
بین اصبعینلغتنامه دهخدابین اصبعین . [ ب َ ن َ اِ ب َ ع َ ] (ع ق مرکب ) میان دو انگشت . میان اصبعین . رجوع به بین الاصبعین شود : دیده و دل هست بین اصبعین چون قلم در دست کاتب ای حسین .مولوی (مثنوی چ نیکلسن دفتر 3
اصبع خفانلغتنامه دهخدااصبع خفان . [ اِ ب َ ع ِ خ َف ْ فا ] (اِخ ) بنائی است بس عالی و بزرگ نزدیک کوفه . (منتهی الارب ). بنای بزرگی است نزدیک کوفه از بناهای ایرانیان و گمان میکنم که ایشان برحسب عادتی که در اینگونه بناها دارند آنرا بعنوان جایگاه نگهبانی و دیدبانی ساخته اند. (از معجم البلدان ).
علی اصبعیلغتنامه دهخداعلی اصبعی . [ع َ ی ِ اَ ب َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲبن عبدالصمدبن محمدبن علی بن یوسف بن سعید مقشاعی الاصل اصبعی بحرانی . از فقهای اواخر قرن یازدهم و اوایل قرن دوازده هجری بود که در سال 1072 هَ . ق . متولد شد و در جمادی الاولای سال <span class="hl"
اصبع خفانلغتنامه دهخدااصبع خفان . [ اِ ب َ ع ِ خ َف ْ فا ] (اِخ ) بنائی است بس عالی و بزرگ نزدیک کوفه . (منتهی الارب ). بنای بزرگی است نزدیک کوفه از بناهای ایرانیان و گمان میکنم که ایشان برحسب عادتی که در اینگونه بناها دارند آنرا بعنوان جایگاه نگهبانی و دیدبانی ساخته اند. (از معجم البلدان ).
اصبعینلغتنامه دهخدااصبعین . [ اِب َ ع َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ اصبع. دو انگشت : من چو کلکم در میان اصبعین نیستم در صف ّ طاعت بین بین . مولوی .و در این بیت اشاره به حدیث علی (ع ) است که فرمود: قلب المؤمن بین اصبعین من اصابعالرحمن :نور
ذات الاصبعلغتنامه دهخداذات الاصبع. [ تُل ْ اِ ب َ ] (اِخ ) رضیمه ای است یعنی سنگهای برهم چیده ای است به دیار عرب . (المرصع). و صاحب تاج العروس گوید: رضیمه ای است بنی ابی بکربن کلاب را و این قول اصمعی است و برخی گفته اند که در دیار غطفان است .
ذوالاصبعلغتنامه دهخداذوالاصبع. [ ذُل ْ اِ ب َ ] (اِخ ) العدوانی . حرثان بن الحارث بن محرّث بن ثعلبة از بنی یشکربن عدوان از جدیلة. و وجه تلقیب او بذوالأصبع آن است که مار انگشت نر وی بگزید و او آن انگشت قطع کرد. وی حکیمی خطیب و شاعری نیکوشعر است . و او را دیوانی است و از شعر اوست :عذیر القول م
ذوالاصبعلغتنامه دهخداذوالاصبع. [ ذُل ْ اِ ب َ ] (اِخ ) حفص بن حبیب بن حرث بن حسان بن حصین الکلبی . ابوعمرو شیبانی در کتاب حروف از او آورده است :الا [ یا ] ایها المحبوب عناعلیک و رحمةاﷲ السلام .(از المرصع).
ذوالاصبعلغتنامه دهخداذوالاصبع. [ ذُل ْ اِ ب َ ] (اِخ ) لقب حیان ابن عبداﷲ ثعلبی . شاعری از عرب . و ابن الاثیر درالمرصع نسب او را حیان بن عبداﷲ از اولاد عنزبن وائل گفته و آمدی ذکر او را در (المؤتلف ) آورده است . || لقب شاعری دیگر از مدّاحان ولیدبن یزید.
قصبةالاصبعلغتنامه دهخداقصبةالاصبع. [ ق َ ص َ ب َ تُل ْ اِ ب َ ] (ع اِ مرکب ) سر انگشت . (اقرب الموارد).