اصحلغتنامه دهخدااصح . [ اَ ص َح ح ] (ع ن تف ) صحیح تر. درست تر و تندرست تر. (ناظم الاطباء). راست تر و تندرست تر. (آنندراج ). سالم تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصح من هواء کازرون . (صورالاقالیم اصطخری ).- امثال : اصح من بیض النعام . <
بازیهای آسیاییAsian Games, Asiadواژههای مصوب فرهنگستانبازیهایی که از سال1951، و هر چهار سال یک بار میان کشورهای آسیایی برگزار میشود
حسیحلغتنامه دهخداحسیح . [ ح َ ] (اِخ ) رئیس فرقه ٔ مغتسله و شاگرداو شمعون است . (ابن الندیم ). رجوع به مغتسله شود.
حشیةلغتنامه دهخداحشیة. [ ح َ شی ی َ ] (ع اِ) بسترآکنده . توشک و نهالی آکنده بچیزی چون پنبه و پشم و جز آن . نهالی . (مهذب الاسماء) ج ، حشایا. || بالشچه ٔ زنان که بر پستان یا سرین بندند تا کلان نماید.
اصحملغتنامه دهخدااصحم . [ اَ ح َ ] (اِخ ) اصحم نجاشی . اصحمة النجاشی . اصحم بن ابجر. اصحم ابجر. اصحمةبن بحر نجاشی . پادشاه حبشه بود که حضرت رسول (ص ) در سال پنجم بعثت نامه ای به وی نوشت و او اسلام آورد. حمداﷲ مستوفی در ضمن وقایع سال پنجم آرد: عمرو امیة ضمیری به اصحم نجاشی ملک حبشه فرستاد مسلم
اصحةلغتنامه دهخدااصحة. [ اَ ص ِح ْ ح َ ] (ع ص ، اِ) ج ِ صحیح . (دهار) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). رجوع به صحیح شود.
اصحاءلغتنامه دهخدااصحاء. [ اَ ص ِح ْحا ] (ع ص ، اِ) ج ِ صحیح . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). مقابل مَرْضی ̍. تندرستان . (غیاث ). مردمان صحیح و سالم و تندرست . (ناظم الاطباء). و رجوع به صحیح شود.
اصحاءلغتنامه دهخدااصحاء. [ اِ ] (ع مص ) اصحاء سَکْران ؛ هشیار شدن مست از مستی . (منتهی الارب ). بهوش آمدن مست و مشتاق . (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). || اصحاء آسمان ؛ گشاده و بی ابر شدن و پریشان و متفرق گردیدن از وی ابر. (منتهی الارب ). صاف شدن آسمان . باز شدن هوا. اصحاء روز وآسمان ؛ رفتن اب
نارکیرالغتنامه دهخدانارکیرا. (اِ) در فرهنگها چنین نوشته اند اما بجای «را»، «واو» اصح است . (انجمن آرا). رجوع به نارکیوا شود.
گژدملغتنامه دهخداگژدم . [ گ َ دُ ] (اِ مرکب ) عقرب . اصح به کاف تازی است . (آنندراج ). رشیدی هم به کاف تازی آورده است .
اصحاب رسلغتنامه دهخدااصحاب رس . [ اَ ب ِ رَس س ] (اِخ ) ابوالفتوح آرد: رَس ّ در لغت هر چیزی باشد کنده چون چاه و گور و معدن و جمع او رساس بود. قال سبقت الی فرط باهل سایله یحفرن الرساسا. ابوعبیدة گفت : رس هر آن چاهی باشد که بسنگ برآورده باشند. (تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج <span class="hl" dir="ltr"
اصحاب رقیملغتنامه دهخدااصحاب رقیم . [ اَ ب ِ رَ ] (اِخ ) اصحاب الرقیم . در قرآن کریم بدینسان به آنان اشاره شده است : ام حسبت ان اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً. (قرآن 9/18)؛ یا پنداشتی که یاران شکاف کوه و رخنه بودند از آیت های ما عجبی . (تفسیر ابوالفتوح
اصحملغتنامه دهخدااصحم . [ اَ ح َ ] (اِخ ) اصحم نجاشی . اصحمة النجاشی . اصحم بن ابجر. اصحم ابجر. اصحمةبن بحر نجاشی . پادشاه حبشه بود که حضرت رسول (ص ) در سال پنجم بعثت نامه ای به وی نوشت و او اسلام آورد. حمداﷲ مستوفی در ضمن وقایع سال پنجم آرد: عمرو امیة ضمیری به اصحم نجاشی ملک حبشه فرستاد مسلم
اصحاب السبتلغتنامه دهخدااصحاب السبت . [ اَ بُس ْ س َ ] (اِخ ) یاران روز شنبه که قومی از بنی اسرائیل بودند. حق تعالی امر کرد که روز شنبه ماهیان صید نکنند، اتفاقاً در آن روز ماهیان بسیار جمع میشدند، ایشان حیله کرده ماهیان را در همان آب بند میکردند و بروز یکشنبه میگرفتند، چون ظلم ایشان از حد گذشت حق تع
اصحاب هیاکللغتنامه دهخدااصحاب هیاکل . [ اَ ب ِ هََ ک ِ ] (اِخ ) ستاره پرستانند و ایشان گویند وسایط میان ما و رب الارباب هیاکلند زیرا که روحانیات از ما غایبند. (نفایس الفنون ). و شهرستانی آرد: اصحاب هیاکل و اشخاص گروهی از فِرَق صابئةاند. اصحاب روحانیات چون دریافتند که ناگزیر انسان باید وسایطی داشته ب
متفاصحلغتنامه دهخدامتفاصح . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) فصیح با حشمت . (ناظم الاطباء). به تکلف فصاحت نماینده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفاصح شود.
متناصحلغتنامه دهخدامتناصح . [ م ُ ت َ ص ِ ] (ع ص ) یکدیگر را پنددهنده و نصیحت کننده . (ناظم الاطباء). متقابلاً یکدیگر را نصیحت کننده . (از فرهنگ جانسون ).
ناصحلغتنامه دهخداناصح . [ ص ِ ] (اِخ ) ابن ظفربن سعد الجرفادقانی مکنی به ابوالشرف ، از شاعران و نویسندگان قرن ششم و هفتم هجری است . رجوع به جرفادقانی ، ناصح بن ظفر در این لغت نامه و نیز رجوع به مجله ٔ یادگار سال اول شماره 4 ص 58</sp
ناصحلغتنامه دهخداناصح . [ ص ِ ] (ع ص ) نصیحت کننده . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغة)(آنندراج ). پنددهنده . (ناظم الاطباء). اندرزگوینده . اندرزگو. واعظ. مذکر. ج ، نُصّاح . نُصَّح . نصحاء : اگر مرد از قوت عزم خویش مساعدتی تمام نیابد تنی چند بگزیند هر
مناصحلغتنامه دهخدامناصح . [ م ُ ص ِ ] (ع ص ) نصیحت کننده . اندرزدهنده : استرضای جوانب از موءالف و مجانب و اقارب و اباعد... و منافق و مناصح ... تمام به اتمام رسانید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 172).بیار ساقی سرمست جام باده ٔ عشق بده