اصلحلغتنامه دهخدااصلح . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) نیکوتر. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). احسن . اوفق . صالحتر. (ناظم الاطباء). بصلاح تر. سزاوارتر. شایسته تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصلح من هواء کازرون و لا اصلح ابداناً و بشرةً من اهلها. (صورالاقالیم اصطخری ). ایزد عزّ ذکره ما را و همه مسلمانان را در عص
حسیلةلغتنامه دهخداحسیلة. [ ح َ ل َ ] (ع ص ، اِ) خرمای خشک تباه که شیرین نشود. || مردم فرومایه . حسیل . || گوساله . ج ، حسیل .
حسیلةلغتنامه دهخداحسیلة. [ ح ُ س َ ل َ ] (اِخ ) کوههای چنداست از ضباب نزدیک رمل الغضا. رجوع به حَسَلات شود.
اصلحک الغتنامه دهخدااصلحک ا. [ اَ ل َ ح َ کَل ْلاه ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) توفیق دهد خدای ترا به نیکودینی ، یا خدا ترا اصلاح کند. دعایی است : عمران گفت : اصلحک اﷲ تو بدو مساح و زمین پیمای بر من حکم میکنی . (تاریخ قم ص 106). رجوع به اص
برانیلغتنامه دهخدابرانی . [ ب َرْ را ] (ع ص نسبی ) منسوب است به بر، بر غیر قیاس . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). علانیه . (یادداشت مؤلف ). در مقابل جَوّانی ّ. (اقرب الموارد) : فی کلام سلمان رضی اﷲ عنه : من اصلح جوانیه اصلح اﷲ برانیه ؛ ای من اصلح سریرته اصلح اﷲ علانی
اصلحک الغتنامه دهخدااصلحک ا. [ اَ ل َ ح َ کَل ْلاه ] (ع جمله ٔ فعلیه ٔ دعایی ) توفیق دهد خدای ترا به نیکودینی ، یا خدا ترا اصلاح کند. دعایی است : عمران گفت : اصلحک اﷲ تو بدو مساح و زمین پیمای بر من حکم میکنی . (تاریخ قم ص 106). رجوع به اص