اعتدادلغتنامه دهخدااعتداد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) بشمار آوردن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). با شمار آوردن . (مقدمه ٔ لغت میرسیدشریف جرجانی ص 5). بشمار آوردن . (المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن عادل بن علی ). بشمار آوردن . (ناظم الاط
اعتدادفرهنگ فارسی عمید۱. متعدد شدن؛ به شمار آمدن.۲. در شمار آوردن.۳. اعتنا کردن و اهمیت گذاشتن به چیزی.۴. پشتگرمی؛ اعتماد.۵. عده نگه داشتن.۶. (اسم) آنچه در تصرف یا مالکیت کسی است.
احتدادلغتنامه دهخدااحتداد. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) احتداد بر؛ خشم گرفتن بر. || اِحتداد از غضب ؛ تیز شدن از خشم . (تاج المصادر). تیز شدن خشم . (لغت نامه ٔ مقامات حریری ). || تیز شدن . (زوزنی ): احتداد سکین ؛ تیز شدن کارد. || احتداد مرض ؛ شدّت آن (اصطلاح طب ) .
اعتضادلغتنامه دهخدااعتضاد.[ اِ ت ِ ] (ع مص ) ببازو داشتن کسی را. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). یقال : اعتضدته اعتضاداً؛ یعنی ببازوداشتم او را. (منتهی الارب ). چیزی را در بازو کردن . (تاج المصادر بیهقی ). در بازو داشتن چیزی را. (از اقرب الموارد). || یاری خواستن از کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاط
اهتذاذلغتنامه دهخدااهتذاذ. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) سبک بریدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). بریدن . (المصادر زوزنی ). بشتاب بریدن یا همه چیزی را بریدن . (از اقرب الموارد). بریدن بزودی . (تاج المصادر بیهقی ). || شتاب خواندن مکتوب را. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بشتاب خواندن قرآن را. (اقرب
اعتنا کردنلغتنامه دهخدااعتنا کردن . [ اِ ت ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) اهتمام کردن . (از ناظم الاطباء). اِعتِداد. (از منتهی الارب ). توجه کردن بچیزی . اهمیت دادن بدان . و رجوع به اعتداد شود.- بی اعتنایی کردن ؛ بدون فکر و اندیشه کاری کردن و بی اهتمامی نمودن . (از ناظم الاطباء)
بس شدنلغتنامه دهخدابس شدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) بس و کافی شدن ، اِعتِداد. (منتهی الارب ). اکتفاء.
بشمار آمدنلغتنامه دهخدابشمار آمدن . [ ب ِ ش ُ م َ دَ ] (مص مرکب ) بحساب آمدن . در عداد قرار گرفتن . اعتداد. (منتهی الارب ). و رجوع به شمار و شمردن و شماردن شود.
بشمار آوردنلغتنامه دهخدابشمار آوردن . [ ب ِ ش ُ وَ دَ ] (مص مرکب ) شمردن . اعتداد.(منتهی الارب ) (زوزنی ) (ترجمان القرآن ). احتساب . (ترجمان القرآن ). و رجوع به شمار و شمردن و شماردن شود.
کنجرستاقلغتنامه دهخداکنجرستاق . [ ک ُ ج َ رُ ] (اِخ ) ناحیه ٔ بزرگی است بین بادغیس و مرورود و از این ناحیه است بغشور و پنج ده . (از معجم البلدان ) : و لشکر به پسر خویش ابوعلی دادن و او را بر صوب سیستان گسیل کردن تا مهم آن طرف به آخر رساند... و بادغیس کنجرستاق به زیادت در ا