افرنگلغتنامه دهخداافرنگ . [ اَ رَ ] (اِ) اورنگ و تخت پادشاهی . (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم ) (برهان ) (آنندراج ).بمعنی تخت مرادف اورنگ . (فرهنگ رشیدی ) : خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ برآورنده ٔ نام و فروبرنده ٔ رنگ . <p class="a
افرنگلغتنامه دهخداافرنگ . [ اَ رَ ] (اِخ ) فرنگ و اروپا و فرنگستان .(ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان ) (هفت قلزم ) (آنندراج ). بمعنی فرنگ نیزآمده . افرنگی یعنی فرنگی . (مجمعالفرس ) : بیت المقدس ار شد زَ افرنگ پر ز خوکان بدنام کی شد
افرنگفرهنگ فارسی عمید۱. تخت پادشاهی.۲. فروشکوه.۳. زیب و زیبایی: ◻︎ فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبهٴ تو آراید (دقیقی: ۹۸).
عفرنیلغتنامه دهخداعفرنی . [ ع َ ف َ نا ] (ع اِ) اسد و شیر. (اقرب الموارد). || (ص ) شیر درشت اندام . (منتهی الارب ). اسد عفرنی ؛ شیر شدید و سخت . (از اقرب الموارد). لبوة عفرنی ؛ ماده شیر استوارخلقت . (منتهی الارب ). ماده شیر شدید و سخت . (از اقرب الموارد). نون و الف آن زائد است الحاق را. (از من
افرنگانلغتنامه دهخداافرنگان . [ اَ رَ ] (اِخ ) فصلها و بابهای کتاب زند و اوستا. || ج ِ فرنگ . (ناظم الاطباء).
افرنجلغتنامه دهخداافرنج . [ اَ رَ ] (ع اِ) معرب افرنگ و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). اَفرِنگ . (ناظم الاطباء). افرنگ همانا بمعنی فرنگ است . (آنندراج ). رجوع به فرنگ و افرنگ شود.
افرنگانلغتنامه دهخداافرنگان . [ اَ رَ ] (اِخ ) فصلها و بابهای کتاب زند و اوستا. || ج ِ فرنگ . (ناظم الاطباء).