افسانلغتنامه دهخداافسان . [ اَ ] (اِ) آهنی و سنگی را گویند که بدان کارد و شمشیر و مانند آن تیز کنند. (آنندراج ) (برهان ). سنگی که بدان کارد و شمشیر وجز آن تیز کنند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری ).بدانچه تیغ و کارد و امثال آن تیز کنند. و آنرا سان و فسان نیز گویند بتازیش مسن خوانند. (شرفنامه
افشانفرهنگ فارسی عمید۱. پراکنده؛ پریشان: زلف افشان.۲. (بن مضارعِ افشاندن) = افشاندن۳. افشاننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آتشافشان، بذرافشان، دُرافشان، شکرافشان، گلافشان.۴. افشاندن (در ترکیب با کلمۀ دیگر): زرافشان.
افشانلغتنامه دهخداافشان . [ اَ ] (نف مرخم ، ن مف مرخم ، اِمص ) پراکنده . منتشر. متفرق . پاشان . (ناظم الاطباء). افشانیده شده . (آنندراج ). ریزان . ریزنده . (از مؤید الفضلاء).- افشان فروریختن بول ؛ بقطرات پراکنده دفع شدن آن چنانکه در پیران و بیماران . (یادداشت مؤل
افشانفرهنگ نامها(تلفظ: afšān) افشاننده ، پریشان ، پراکنده ، پاشان ، ریزنده ،آشفته و پریشان چنان که زلف ؛ (در گیاهی) ویژگی ریشه در گیاهان تک لپهای که در آن تشخیص ریشهی اصلی از ریشهی فرعی ممکن نیست .
افشانفرهنگ فارسی معین( اَ ) (ری . اِفا.) در بعضی کلمات مرکب به معنی افشاینده آید: آتش فشان ، گل افشان ، زرافشان .
افسانهلغتنامه دهخداافسانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از مجمع الفرس ). قصه . داستان . حکایت . تمثیل . سرگذشت . (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان . فسانه نیز در این لغت است . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری
افسانوسلغتنامه دهخداافسانوس . [ اِ ] (از یونانی ، اِ) اقیانوس . (ناظم الاطباء). بیونانی دریای شوررا گویند و بضم «الف » هم آمده است . (از آنندراج ).
افسانانیدنلغتنامه دهخداافسانانیدن . [ اَ دَ ] (مص ) افسانه آوردن . سبب افسانه آوردن شدن . (ناظم الاطباء).
افساندنلغتنامه دهخداافساندن . [ اَدَ ] (مص ) گرد سبوس و جز آن از غله دور کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). گرد و جز آن که بر جامه و امثال آن نشسته باشد دور کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء). افسانیدن . (شرفنامه ) (مؤید). فسانیدن . (شرفنامه ٔ منیری ). در زفانگویا مذکور است اگر ه
افسانیدنلغتنامه دهخداافسانیدن . [ اَ دَ ](مص ) افسانه گفتن . || بالیدن . || دراز کردن . || راست کردن . || رام گردانیدن . مطیع کردن . || سودن . زدودن . (ناظم الاطباء). || گرد و سبوس و جز آن از غله دور کردن . (شرفنامه ٔ منیری ) (مؤید الفضلاء).
اپسانلغتنامه دهخدااپسان . [ اَ] (اِ) سنگ فسان . سنگ سَو. مِسَن ّ. افسان . و آن سنگی و جز آن باشد که بدان کارد و امثال آن تیز کنند.
افسانهلغتنامه دهخداافسانه . [ اَ ن َ / ن ِ ] (اِ) سرگذشت و حکایات گذشتگان باشد. (برهان ) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ) (از مجمع الفرس ). قصه . داستان . حکایت . تمثیل . سرگذشت . (ناظم الاطباء). حکایت گذشتگان . فسانه نیز در این لغت است . (مؤید)(شرفنامه ٔ منیری
افسانوسلغتنامه دهخداافسانوس . [ اِ ] (از یونانی ، اِ) اقیانوس . (ناظم الاطباء). بیونانی دریای شوررا گویند و بضم «الف » هم آمده است . (از آنندراج ).
افسانه افکندنلغتنامه دهخداافسانه افکندن . [ اَ ن َ / ن ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رایج کردن افسانه . افسانه را رواج دادن : تا طره ات بخواب نبیند دگر شکست افسانه ٔ درستی پیمان درافکنم . ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی ).
افسانه برتابیدنلغتنامه دهخداافسانه برتابیدن . [ اَ ن َ / ن ِ ب َ دَ ] (مص مرکب ) تاب و توان داشتن افسانه را. قدرت بر افسانه داشتن : خاموش حزین که برنتابدافسانه ٔ عشق برزبانها.حزین اصفهانی (از ارمغان آصفی ).
افسانه بردنلغتنامه دهخداافسانه بردن . [ اَ ن َ / ن ِ ب ُدَ ] (مص مرکب ) گول خوردن . فریب خوردن : بگرفت خواب دیده ٔ بخت و امید رااز بس ز وعده های تو افسانه برده ایم .نظیری نیشابوری (از ارمغان آصفی ).
مارافسانلغتنامه دهخدامارافسان . [ اَ ] (نف مرکب ) بمعنی مارافسار است که مارگیر... باشد. (برهان ). رجوع به مارافسا و مارافسای شود.