افسدلغتنامه دهخداافسد. [ اَ س َ ] (ع ن تف ) فاسدتر. تباه تر. ضایعتر. (ناظم الاطباء).- امثال : افسد من الاحمران . افسد من ارضة بل حبلی . افسد من الارضة و الجود . <span class="
افسددیکشنری عربی به فارسیسنبل کردن , خراب کردن , از شکل انداختن , وصله وپينه بدنما , کارسرهم بندي , ورم , اسيب رساندن , زيان رساندن , معيوب کردن , ناقص کردن , بي اندام کردن , صدمه زدن , اسيب
هفصدلغتنامه دهخداهفصد. [ هََ ص َ ] (عدد مرکب ،ص مرکب ، اِ مرکب ) هفتصد. هفت برابر صد : ز بعد او زکریّا بماند هفصد سال بریده گشت به دو نیمه در میان شجر. ناصرخسرو.چو عمر خویش به سر برد هفصدوسی سال سپرد عمر به سربرده را به دست پسر
افستلغتنامه دهخداافست . [ اُ س ِ ] (انگلیسی ، اِ) آفست . طریقه ٔ چاپ کردن با ماشین رتاتیو ، بوسیله ٔ یک غلطک کائوچویی که از روی بخشهای رویین مرکبی عبور میکند و بدین ترتیب مرکب بکاغذ نقل می شود. (از فرهنگ فارسی معین ). || نوعی چاپ . چاپ عکس .
افستفرهنگ فارسی عمیدنوعی چاپ بهوسیلۀ ماشین مخصوص که در آن ابتدا با فیلم از صفحۀ کتاب یا نقشه عکس میگیرند، بعد آن را روی یک صفحۀ فلزی منعکس میسازند و آن صفحه را با مواد شیمیایی بهصورتی درمیآورند که فقط نوشتهها و تصاویر، مرکب چاپ را به خود بگیرد.
افستفرهنگ فارسی معین(اُ س ِ) [ انگ . ] (اِ.) = آفست : نوعی از چاپ که نوشته و عکس را بر سطح لاستیکی یک استوانه (سیلندر) گردان برمی گرداند و سپس آن را با فشار استوانة دیگر روی کاغذ چاپ می کنند. ماشین معمولی چاپ افست دارای سه استوانه است . در چاپ افست نخست آن چه را که باید چاپ شود بر روی صفحه ای فلزی به نام زینگ منتقل می
انماشلغتنامه دهخداانماش . [ اِ ] (ع مص ) سخن چیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). || افساد کردن : انمش بینهم ؛ ای افسد. (از المنجد).
زوالیافتهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: اختیار آتی لیافته، لطمهدیده، صدمهخورده، فاسد، ازکارافتاده، بیفایده، رنگورورفته، پژمرده آسیبدیده، مخدوش، بدترشده، پسرفته آبزده، آبخورده، آبرفته معیوب، عیبناک، ناقص فاسد، متلاشی، تجزیه شده منحط، منحرف، فاسد منحله، منقرض، منسوخ، مضمحل ضایع، ضایع شده، تلفشده، داغان افسد، بُریده، ترشمزه،
تهویشلغتنامه دهخداتهویش . [ ت َ ] (ع مص ) درآمیختن مردم . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || درآمیختن سخن و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || فتنه و اختلاف افتادن میان قوم : هوّش بینهم ؛ افسد و منه قیل : هذا یهوش القواعد؛ ای یخلطها. (از اقرب الموا
اطواقلغتنامه دهخدااطواق . [ اَطْ ] (ع اِ)ج ِ طوق ، گردن بند و هرچه گرد چیزی دیگر باشد. (فرهنگ نظام ) (از آنندراج ). ج ِ طوق ، گردن بند و هرچه گرد گیرد چیزی را . (منتهی الارب ). || شیر یا آبی که در درون ثمر نارجیل است و هو مسکر جداً معتدلاً ما لم یبرز شاربه للریح فان برز افرط سکره و اذا ادامه م
خبللغتنامه دهخداخبل . [ خ َ ] (ع مص ) فاسد گردانیدن . خراب کردن . تباه نمودن . (از اقرب الموارد). || زایل کردن غصه عقل را. زایل شدن عقل در اثر غصه و حزن .(از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (متن اللغة) (تاج العروس ) (قاموس ) (لسان العرب ) (تاج المصادر بیهقی ).- امثال </span