افصحلغتنامه دهخداافصح . [ اَ ص َ ] (اِخ ) میرمحمدعلی از شعرای هندوستان بود و به سال 1150 هَ . ق . درگذشت . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
افصحلغتنامه دهخداافصح . [اَ ص َ ] (ع ن تف ) فصیح تر در بیان و سخن آرایی . (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج ). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اَذرَع . تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف ): هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28). - <span class="h
حفصیهلغتنامه دهخداحفصیه . [ ] (اِخ ) زوجه ٔ حزقیا و مادر منسی . (2 پادشاهان 21:1). || لقبی که اورشلیم را بعد از استردادش بدان ملقب نمودند. (1 ش <span class="h
حفصةلغتنامه دهخداحفصة. [ ح َ ص َ ] (اِخ ) بنت حمدون من وادی الحجاره از زنان اندلس باشد. ابن آبار او را در مغرب نام برده . گویند او از مردم قرن چهارم هجری است و از شعر اوست :رأی ابن جمیل أن یری الدهر مجملافکل الوری قدعمهم سیب نعمته له خلق کالخمر بعدامتزاجهاو حسن فما احلاه من
حفصةلغتنامه دهخداحفصة. [ ح َ ص َ ] (اِخ ) بنت سیرین . عاصم احول گفت : ما بر حفصه دختر سیرین درمی آمدیم . وی جلباب پوشیده و بدان روی خویش بسته بود. وی را میگفتم : خدایت بیامرزد. قال اﷲ: «والقواعد من النساء اللاتی لایرجون نکاحاً فلیس علیهن جناح أن یضعن ثیابهن غیر متبرجات بزینة» و آن جلباب باشد
افصح الدینلغتنامه دهخداافصح الدین . [ اَ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) او راست : شرح تحفةالعلویه . رجوع به فهرست کتابخانه ٔ سپهسالار ج 2 ص 138 شود.
افصح القبایللغتنامه دهخداافصح القبایل . [ اَ ص َ حُل ْق َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) فصیح ترین قبیله ها : ای قایم افصح القبایل یک زخمی اوضح الدلایل .نظامی .
افصح المتکلمینلغتنامه دهخداافصح المتکلمین . [ اَ ص َ حُل ْ م ُ ت َ ک َل ْ ل ِ ](اِخ ) از القاب شیخ سعدی شیرازی شاعر شهیر (ره ). (یادداشت مؤلف ). رجوع به سعدی در همین لغت نامه شود.
اعربلغتنامه دهخدااعرب . [ اَ رَ ] (ع ن تف ) فصیح تر. افصح . آن که بیان وی خوشتر باشد: و الصلاة و السلام علی سیدنا محمد افصح الخلق لساناً و اعربهم بیاناً. (دیباچه ٔ المزهر سیوطی ).
بلحةلغتنامه دهخدابلحة. [ ب َ ح َ ] (ع اِ) اِست و دبر، و به جیم معجم افصح است . (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). و رجوع به بلجه شود.
شرغلغتنامه دهخداشرغ . [ ش ِ ] (ع اِ)شَرغ . (و به کسر افصح است ). (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شَرغ . (ناظم الاطباء). رجوع به شَرغ شود.
بلجةلغتنامه دهخدابلجة. [ ب َ ج َ ] (ع اِ) اِست و دبر، و آن افصح از بلحة بحاء مهمل است . (از ذیل اقرب الموارد از تاج ). || به معانی بُلجة است . رجوع به بُلجة شود.
معقدلغتنامه دهخدامعقد. [ م ُ ق َ ] (ع ص ) غلیظ. سطبر: زیربای معقد.بدین معنی مُعَقَّد نیز گویند و افصح مُعقَد است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اِعقاد شود.
افصح الدینلغتنامه دهخداافصح الدین . [ اَ ص َ حُدْ دی ] (اِخ ) او راست : شرح تحفةالعلویه . رجوع به فهرست کتابخانه ٔ سپهسالار ج 2 ص 138 شود.
افصح القبایللغتنامه دهخداافصح القبایل . [ اَ ص َ حُل ْق َ ی ِ ] (ع اِ مرکب ) فصیح ترین قبیله ها : ای قایم افصح القبایل یک زخمی اوضح الدلایل .نظامی .
افصح المتکلمینلغتنامه دهخداافصح المتکلمین . [ اَ ص َ حُل ْ م ُ ت َ ک َل ْ ل ِ ](اِخ ) از القاب شیخ سعدی شیرازی شاعر شهیر (ره ). (یادداشت مؤلف ). رجوع به سعدی در همین لغت نامه شود.