افلسلغتنامه دهخداافلس . [اَ ل ُ ] (ع اِ) ج ِ فَلْس ، بمعنی پشیز. فُلوس . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و رجوع به فلس و فلوس شود.
افلسلغتنامه دهخداافلس . [ اَ ل َ ] (ع ن تف ) مفلس تر. (ناظم الاطباء). - امثال : افلس من ابن المذلق (با دال معجمه و مهمله )؛ و او مردی از بنی عبدشمس بود که خود و اجدادش به افلاس معروف بودند. افلس من ذج . (ا
افلاسلغتنامه دهخداافلاس . [ اِ ] (ع مص ) بی چیز شدن ، گویی درمهای او پشیز گشته یا بجایی رسیدن که گویند فلسی ندارد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بی چیز شدن یعنی بجایی رسیدن که گویند فلسی ندارد. بدانکه در این لفظ خاصیت باب افعال سلب مأخذ است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مفلس شدن . (مؤید الفض
لحفلغتنامه دهخدالحف . [ ل ِ ] (ع اِ) شکاف میان سرین . و منه قولهم : فلان افلس من ضارب لحف استه ؛ بدانجهت که چون مفلسی چیزی نیابد که بدان سرین را بپوشد، دستش بر سرین افتد. || بُن کوه . (منتهی الارب ). دامنه (در کوه ).
فلسلغتنامه دهخدافلس . [ ف َ ] (ع اِ) پشیز. ج ، افلس ، فلوس . (منتهی الارب ). پول سیاه . پشیز. (فرهنگ فارسی معین ) : فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزدنفی این مذهب یونان به خراسان یابم . خاقانی .جدلی فلسفی است خاقانی تا به فلسی ن
قحفلغتنامه دهخداقحف . [ ق ِ ] (ع اِ) کاسه ٔ سر. || آنچه شکسته و جدا گردد از کاسه ٔ سر. ج ، اقحاف ، قحوف ، قحفه . || قدح . || نیمه ٔ کاسه ٔ بزرگ چون شکسته و رخنه دار گردد. || کاسه ٔ چوبین شبیه کاسه ٔ سر گوئی نیمه ٔ قدح است . گویند: ما له قِدﱡ و لا قِحف ٌ؛ او نه کاسه ٔ چرمین دارد نه چوبین ؛ یع
افلاسلغتنامه دهخداافلاس . [ اِ ] (ع مص ) بی چیز شدن ، گویی درمهای او پشیز گشته یا بجایی رسیدن که گویند فلسی ندارد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بی چیز شدن یعنی بجایی رسیدن که گویند فلسی ندارد. بدانکه در این لفظ خاصیت باب افعال سلب مأخذ است . (آنندراج ) (غیاث اللغات ). مفلس شدن . (مؤید الفض
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَم َ ] (اِخ ) ابن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه و مکنی به ابوالحسن . ابن خلکان آرد: ابوالحسن احمدبن جعفربن موسی بن یحیی بن خالدبن برمک معروف به جحظه ٔ برمکی ندیم فاضل و صاحب فنون و اخبار و نجوم و نوادر بود و ابونصربن المرزبانی اخبار و اشعار او را گ