الوجلغتنامه دهخداالوج . [ اَ ] (اِ) نوعی از مخلصه است و آن رستنیی باشد بسیار درشت و خشن . گل آن کبود و تخمش سیاه است . در سنگستان و کوهستان میروید. (برهان قاطع) (آنندراج ). مؤلف جامعالادویه گوید: الوج در شکل شبیه به بیش است و در بلاد عجم کازرک نامند و مؤلف اختیارات آنرا نوعی از مخلصه شمرده
حلوشلغتنامه دهخداحلوش . [ ح َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بالاگریوه بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. ناحیه ای است واقع در تپه ماهور، گرمسیر و مالاریایی . دارای 200 تن سکنه میباشد. اهالی فارسی زبانند. از چشمه ٔ حلوش مشروب میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است . اهالی به
علوجلغتنامه دهخداعلوج . [ ع َ ] (ع اِ) پیغام . (منتهی الارب ). پیغام و رسالت . (ناظم الاطباء). || پیغامبر. (منتهی الارب ). رسول . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). الوک . (اقرب الموارد): هذا علوج ُ صدق و ألوک صدق ، به یک معنی (از اقرب الموارد) (منتهی الارب )؛ یعنی این رسول امین و صادقی است . (ن
علوزلغتنامه دهخداعلوز. [ ع ِل ْ ل َ ] (ع اِ) درد شکم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). قولنج . (ناظم الاطباء). علّوص . علّوس . دردی در شکم که آن را لِوی ̍ (پیچش ) گویند. (از لسان العرب ). || دیوانگی . (منتهی الارب ). جنون . (اقرب الموارد). || مرگ . (از لسان العرب ). مرگ زود و سریع. (از منته
الوجرهلغتنامه دهخداالوجره . [ ] (اِخ ) نام قضائی است که در «قره حصار» شرقی از ولایت سیواس (ترکیه ) واقع است . این قضا شامل 6 ناحیه و چهل قریه و سکنه ٔ آن 20000 تن مسلمان است . زمین آن بسیار حاصلخیز و محصول عمده ٔ آن حبوب و میوه
خلاق الوجودلغتنامه دهخداخلاق الوجود. [ خ َل ْ لا قُل ْ وُ ] (ع اِ مرکب ) آفریننده ٔ موجودات : خداوندی که خلاق الوجود است وجودش تا ابد فیاض جود است .نظامی .
سافرات الوجوهلغتنامه دهخداسافرات الوجوه . [ ف ِ تُل ْ وُ ] (ع ص مرکب ) زنان گشاده روی : عورات سافرات الوجوه و رجال را حافیات الارجل از خانه ها بیرون می آورد. (جهانگشای جوینی ).
رشحی الوجودلغتنامه دهخدارشحی الوجود. [ رَ حِل ْ وُ ] (ع اِ مرکب ) ملاصدرا ممکنات را رشحی الوجود نامد و گاه تعلالذات خواند. (فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی ، از اسفار).
محبب الوجهلغتنامه دهخدامحبب الوجه . [ م ُ ح َب ْ ب َ بُل ْ وَج ْه ْ ] (ع ص مرکب ) چیزی که صورت و سطح آن دانه دانه دارد. و محبب که از حبه مشتق است به معنی چیزی است که در سطح آن حبه ٔ بسیار دیده شود. رجوع به دزی ذیل «حب » شود : سنگی هست بر شکل شکر محبب الوجه . (ترجمه ٔ محاسن ا
آژدفلغتنامه دهخداآژدف . [ دَ ] (اِ) آزْدَف . اَزْدَف . زعرور. آلج . آلوج . (زمخشری ). رجوع به ازدف شود.
نمتکلغتنامه دهخدانمتک . [ ن َ م ُ ] (اِ) گهر باشد [ ؟ ] و گویند نمتک زعرور باشد به تازی . قریعالدهر : گروهی اند که ندانند باز سیم ز سرب همه دروغ زن و خربطند و خیره سرندنمتک و بُسَّد نزدیکشان یکی باشداز آنکه هردو به گونه شبیه یکدگرند. <p class="autho
الوجرهلغتنامه دهخداالوجره . [ ] (اِخ ) نام قضائی است که در «قره حصار» شرقی از ولایت سیواس (ترکیه ) واقع است . این قضا شامل 6 ناحیه و چهل قریه و سکنه ٔ آن 20000 تن مسلمان است . زمین آن بسیار حاصلخیز و محصول عمده ٔ آن حبوب و میوه
الوج علیلغتنامه دهخداالوج علی . [ ] (اِخ ) از سرکردگان عثمانی که در 982 هَ. ق . تونس را از اطریشیان گرفت . (یادداشت مؤلف ).
شفتالوجلغتنامه دهخداشفتالوج . [ ش َ ] (اِ مرکب ) شفتالو. (ناظم الاطباء). ظاهراً معرب شفتالو. رجوع به شفتالو شود.
کالوجلغتنامه دهخداکالوج . (اِ) کبوتر را گویند و آن پرنده ای است معروف . (برهان ) (آنندراج ) (از فهرست مخزن الادویه ).حمام . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به کبوتر شود. || انگشت کوچک را هم می گویند، که عربان خنصر خوانند. (برهان ). انگشت کوچک را هم می گویند و کلیج نیز گویند. (آنندراج ) <span cl