حلجةلغتنامه دهخداحلجة. [ ح َ ج َ ] (ع اِ) مسافت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گویند: بیننا و بینهم حلجة صالحة او بعیدة او قریبة. (اقرب الموارد).
حلزةلغتنامه دهخداحلزة. [ ح ِل ْ ل ِ زَ ] (ع ص ) مؤنث حلز، در همه ٔ معانی . (منتهی الارب ). || یکی حِلِّز. (اقرب الموارد). رجوع به حلز شود. || (اِ) کرمی است . (منتهی الارب ). رجوع به حلزون شود.
حلیجةلغتنامه دهخداحلیجة. [ ح َ ج َ ] (ع ص ، اِ) شیر که در وی خرما تر کرده باشند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). || روغن که برشیر برآید وقت دوغ زدن . || باقیمانده و فشارده ٔ خیگ . || عصاره ٔ حنا. || مسکه که بر آن شیر دوشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).
الجهلغتنامه دهخداالجه . [ اَ ج َ ] (ترکی ، اِ) نام نوعی قماش است . (سنگلاخ ). جامه ٔ راه راه ، رنگارنگ ، مخفف الاجه ٔ ترکی . رجوع به الچه شود : گشاده بر رخ کمخات دیده ٔ الجه بدان دلیل که این ناظرست و آن منظور. نظام قاری .چشمهای الج
راه راهلغتنامه دهخداراه راه . (ص مرکب ) مخطط. (ناظم الاطباء). چیز مخطط معروف به راهدار: جامه و قبای راه راه ؛ آنکه خطوط رنگین داشته باشد. (از بهار عجم ). الیجه . (یادداشت مؤلف ). الجه ؛ مخفف الاجه ٔ ترکی ، جامه راه راه رنگارنگ . (فرهنگ لغات دیوان البسه ٔ نظام قاری ). راه را. رارا (مخفف راه راه
ریسمانلغتنامه دهخداریسمان . (اِ مرکب ) رشته و رسن . (از غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). رشته ، مرکب است از ریس و مان که کلمه ٔ نسبت است و رسمان مخفف آن است . (از آنندراج ). رسن . نخ تابیده از چند نخ . (یادداشت مؤلف ). در تداول شوشتر رسمان گویند و به عربی غزل است . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ک
طهلغتنامه دهخداطه . [ طاها ] (اِخ ) ابن مهنا الجبرینی الشافعی المحتد الحلبی المولد، العالم الفاضل المتقن العلامة المحقق واحدالدهر فی الفضائل . وی مفسرو محدث و بعلوم عقلی و نقلی محیط و مردی تیزخاطر و صاحب هوشی سرشار بود. در غور بمطالب بسی عمیق و مدقق بود با زهد و عفافی مفرط. در سال <span cla