امردلغتنامه دهخداامرد. [ ؟ ] (اِخ ) بنا بروایت استرابون از طوایف قدیم ایرانی است که در ناحیه ٔ شمالی ماد (آذربایجان ) سکونت داشته اند. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 162 و 163).
امردلغتنامه دهخداامرد. [ اَ رَ ] (ع ص ) ساده زنخ . (منتهی الارب ) (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بی ریش . (تاج المصادر بیهقی ) (مصادر زوزنی ) (غیاث اللغات ) (فرهنگ فارسی معین ). جوانی که شاربش دمیده ولی ریش نیاورده باشد. (از اقرب الموارد). جوان بی ریش و ساده زنخ . (آنندراج ). بیموی . ساده روی
عمردلغتنامه دهخداعمرد. [ ع َ رُ ] (ع اِ) رستنیی باشد که کرفس گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ). کرفس . (ناظم الاطباء).
عمرطلغتنامه دهخداعمرط. [ ع َ م َرْ رَ ] (اِخ ) (بنی ...) نام بطنی است از کندة از قحطانیة، منسوب به عمرطبن غنم . (از معجم قبائل العرب از تاج العروس ).
عمرطلغتنامه دهخداعمرط. [ ع َ م َرْ رَ ] (اِخ ) (بنی ...) نام بطنی است بزرگ از لخم بن عدی ، از زیدبن کهلان ، از قحطانیة. (از معجم قبائل العرب از الاشتقاق ابن درید).
عمرطلغتنامه دهخداعمرط. [ ع َ م َرْ رَ ] (ع ص ) مرد جوان سبک . || دلیر و سخت . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (اِ) بلا. (منتهی الارب ). بلا و داهیه . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
امردادلغتنامه دهخداامرداد. [ اَ م ُ ] (اِ) در اوستا امرتات است جزء اخیر آن که تات باشد پسوند است که جداگانه مورد استعمال ندارد همین جزء در خرداد نیز دیده می شود. پاره ٔ دیگر این واژه از دو جزء ساخته شده نخست از «اَ» که از ادوات نفی است یعنی نه از برای این جزء در فارسی «نا» یا «بی »آورده می شود.
دانامردلغتنامه دهخدادانامرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) مرد دانا. خردمند. دانشمند. عالم . دانشی مرد : مرد دانا شود زدانا مردمرغ فربه شود بزیر جواز.ناصرخسرو.
لامردلغتنامه دهخدالامرد. [ م َ ] (اِخ ) دیهی به فارس دوازده فرسنگ میانه ٔ جنوب و مشرق گله دار. (فارسنامه ٔ ناصری ). دهی مرکز دهستان تراکمه ٔ بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری کنگان کنارراه فرعی لار به گله دار. جلگه ، گرمسیر، مالاریائی . دار
نامردلغتنامه دهخدانامرد. [ م َ ] (ص مرکب ) بی مروت . (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). || ناکس . بی غیرت . (ناظم الاطباء). بی حمیت . بی عار و ننگ . بی تعصب . بی رگ . بی درد. بی عار. که مردانگی وشجاعت و دلیری ندارد. دشنام گونه ای است : دمان طوس نامرد ناهوشیارچرا برد لشکر
پامردلغتنامه دهخداپامرد. [ م َ ] (اِ مرکب ) پایمرد. یاری دهنده . دستیار : سالاربار مطران پامرد جاثلیق قسیس باربر نه و ابلیس بدرقه .سوزنی .