امیدلغتنامه دهخداامید. [ اُ / اُم ْ می ] (اِ) در پهلوی ، اُمِت . در پازند، اُمِذ . (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین ). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ). رجو. رجاوة. مهه . (منتهی الارب ) (تاج المصاد
امیدلغتنامه دهخداامید. [ اُ ] (اِخ ) (دماغه ٔ...) دماغه ٔ امید نیک . قطعه ٔ انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانه ٔ ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانه ٔ کی محدود است . در این قطعه سلسله جبالی در امتد
امیدفرهنگ فارسی عمیدآرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن؛ چشمداشت.⟨ امید بستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) خواهان چیزی یا کسی شدن.⟨ امید داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) امیدوار بودن؛ انتظار داشتن.
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن احمدبن هیثم بن خالد، مکنی به ابوحسین بزاز. از احمدبن منصور رمادی روایت کند، و ابوجعفر یقطین از او روایت آرد. ابن قانع گوید که حامد بزاز در سال 328 هَ . ق . وفات یافت . (تاریخ بغداد ج 8
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ](اِخ ) ابن عمیر، مکنی به ابومعتمر همدانی . شیخ طوسی او را در عداد اصحاب صادق شمرده و گوید از موالی همدان و از اهل کوفه بود. و در برخی نسخه های رجال ، کنیت او شیخ ابومغنم آمده است . (تنقیح المقال ج 1 ص 2
حامدلغتنامه دهخداحامد. [ م ِ ] (اِخ ) ابن احمد نینوایی بغدادی . وی از ابوالفضل بن دکین روایت کند،و احمدبن سلمه ٔ نیشابوری از او روایت آرد. ابن ابی حاتم رازی ذکر او آورده است . (تاریخ بغداد ج 8 ص 167).
امیدلیسلغتنامه دهخداامیدلیس . [ اُ/اُم ْ می ] (ص مرکب ) آنکه بآرزوی زندگی بهتر روز گذراند. (از فرهنگ فارسی معین ). || آنکه بامید دریافت صله و جایزه بدر ارباب کرم رود (شاعر، مداح ، درویش و غیره ). (فرهنگ فارسی معین ) : گفت او را و دوصد
امیدبخشلغتنامه دهخداامیدبخش . [ اُ ب َ ] (نف مرکب ) امیدبخشنده . کسی یا چیزی که امیدوار می کند. امیدوارکننده . || کنایه از حق سبحانه و تعالی . (آنندراج ). خداوند عالم جل شأنه . (ناظم الاطباء).
امیدگاهلغتنامه دهخداامیدگاه . [ اُ ] (اِ مرکب ) مدعس . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جای امید. (آنندراج ). مرتجی . در تداول نامه نگاری قدیم به پدر و اشخاص بزرگ می نوشتند: قبله و امیدگاها. (از یادداشت مؤلف ). || ملجاء و معاذ. (از ناظم الاطباء). || جای چشم داشت و محل توقع. (ناظم الاطباء).
امیدمندلغتنامه دهخداامیدمند. [ اُ می م َ ] (ص مرکب ) آرزومند. امیدوار: داعی مال بگیل و دیلم داد و بوعده های بسیار امیدمند گردانید قومی انبوه بر او جمع شدند. (تاریخ طبرستان ).
يَرْجُواْفرهنگ واژگان قرآناميد دارد (" کَانَ يَرْجُواْ ": همواره اميد داشت يا اميد مي داشت که چون به واقعيت حتمي اشاره مي کند ، "همواره اميد دارد"معني مي شود)
مأمللغتنامه دهخدامأمل . [ م َءْ م َ ] (ع اِ) جای امید. (آنندراج ). محل امید و امیدگاه . (ناظم الاطباء). || امید یا آنچه بتوان بدان امید بست . (از محیط المحیط).
امید گسلیدنلغتنامه دهخداامید گسلیدن . [ اُ گ ُ س ِ / س َدَ ] (مص مرکب ) امید گسستن . نومید شدن : آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزوتا نرسد بدامنت دست امید نگسلم . سعدی .مردم و حسرتم همان از تو امید نگسلد
امید بریدنلغتنامه دهخداامید بریدن . [ اُ/اُم ْ می ب ُ دَ ] (مص مرکب ) نومید شدن . امید برخاستن .امید گسستن . (از آنندراج ). ناامید شدن : بهر سختیی تا بود جان بجای نباید بریدن امید از خدای . اسدی .از وظیف
امید بستنلغتنامه دهخداامید بستن . [ اُ/اُم ْ می ب َ ت َ ] (مص مرکب ) امید پیدا کردن . امیدوار شدن . (فرهنگ فارسی معین ). دل بستن . آرزومند بودن : در دوست بجان امید بسته با شوی ز بیم جان گسسته . نظامی .چ
امیدوار شدنلغتنامه دهخداامیدوار شدن . [ اُمیدْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) چشم داشتن . سر توقع خاریدن . چشم بدست کسی بودن . کیسه بر کسی دوختن . توقع. رجا. (مجموعه مترادفات ).
امید اصفهانیلغتنامه دهخداامید اصفهانی . [ اُ دِ اِ ف َ ] (اِخ ) میرزا محمدخان ، پسر باقرخان خوراسکانی . حاکم اصفهان . از شاعران قرن سیزدهم هجری بود. پدرش در فتنه ٔ زندیه کشته شد و برادر بزرگش در زمان پادشاهی آقا محمدخان قاجار بحکومت اصفهان رسید. امید پس از حکومت برادرش بافغانستان رفت و پس از بازگشت ا
حسن امیدلغتنامه دهخداحسن امید. [ ح َ س َ ن ِ اُ ] (اِخ ) او راست : «تاریخ ایران » چ 1347 هَ . ق . (ذریعه ج 1 ص 238).
حسن بزرگ امیدلغتنامه دهخداحسن بزرگ امید. [ ح َ س َ ن ِ ب ُ زُ اُ ] (اِخ ) ابن محمدبن کیا بزرگ امید. یکی از امرای اسماعیلی الموت است . وی بجای پدرش محمد نشست و مقالات تازه در مذهب صباحی آورد و خود را به دروغ از فرزندان نزاربن مستنصر فاطمی شمرد و ادعای خلافت الهی کرد، و عاقبت به دست حسن نامور که از پیرو
پیرامیدلغتنامه دهخداپیرامید. (فرانسوی ، اِ) هرم . || (اِخ ) از این کلمه بصورت جمع اهرام مصر مرادست . رجوع به اهرام شود.
چشم امیدلغتنامه دهخداچشم امید. [ چ َ / چ ِ م ِ اُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) امید و انتظار و آرزوی بسیار.
محامیدلغتنامه دهخدامحامید. [ م ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خیران بخش مرکزی شهرستان شوشتربا 400 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6).