انبوهلغتنامه دهخداانبوه . [ اَم ْ ] (ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان ). احمدبن
انبوهدیکشنری فارسی به عربیجماعي , دراجة , رتبة , سميک , فاخر , کتلة , کثيف , کومة , مجموع اجمالي ، أَثِيث
انبوهدیکشنری فارسی به انگلیسیavalanche, close , cloud, cluster, dense, exuberant, horde, thick, luxuriant, mass , opulent, overgrown, prodigal, rank, scores, superabundant, thickset, throng
انبوهیلغتنامه دهخداانبوهی . [ اَم ْ ] (حامص ) فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت . (ناظم الاطباء). بسیاری . تعدد. تکثر. کثرت . جمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کثافت . زحام .ازدحام . تزاحم . گشنی . (یادداشت مؤلف ) : چون کَشَف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ
انبوهیدیکشنری فارسی به انگلیسیdenseness, density, exuberance, infestation, luxuriance, mass , overgrowth, thick
انبوهناکلغتنامه دهخداانبوهناک . [ اَم ْ] (ص مرکب ) عریض و گشاده و پهن و فراخ . || فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء): اثعل الورد؛ انبوهناک گردید. ائتک الورد، انبوهناک شد. (منتهی الارب ).
انبوهیلغتنامه دهخداانبوهی . [ اَم ْ ] (حامص ) فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت . (ناظم الاطباء). بسیاری . تعدد. تکثر. کثرت . جمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کثافت . زحام .ازدحام . تزاحم . گشنی . (یادداشت مؤلف ) : چون کَشَف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ
انبوهیدنلغتنامه دهخداانبوهیدن . [ اَم ْ دَ] (مص ) انبوییدن . (فرهنگ فارسی معین ). استیاف . (تاج المصادر بیهقی ). بوییدن . و رجوع به انبوییدن شود.
انبوهشaggregation 1واژههای مصوب فرهنگستان[رایانه و فنّاوری اطلاعات] فرایند جمعآوری و گردآوری و همگذاری دادهها از دو یا چند منبع [شیمی، مهندسی بسپار] شکلگیری گروهی از قطرات یا ذرات یا حبابها یا مولکولها در کنار هم [علوم جَوّ] 1. فرایند ترکیب ویژگیهای مختلف سطحی مناطق ناهمگون مجاور بهصورت مقدار میانگین منطقهای 2. انباشته شدن بلور
انبوه شدنلغتنامه دهخداانبوه شدن . [ اَم ْ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مجموع و فراهم آمدن . (آنندراج ، ذیل انبوه ). در یک جا گرد آمدن و فراوان شدن : چو دشمن ز هر سوی انبوه شدفریبرز بر دامن کوه شد. فردوسی .بدشت اندرون لشکر انبوه شدزمین از پی
انبوه گردانیدنلغتنامه دهخداانبوه گردانیدن . [ اَم ْ گ َ دَ ] (مص مرکب ) بیش کردن . بسیار گرد آوردن و جمع کردن : اعفیت شعر البعیر؛ انبوه گردانیدم آنرا. (منتهی الارب ).
انبوه گردیدنلغتنامه دهخداانبوه گردیدن .[ اَم ْ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) انبوه شدن . گرد آمدن وبسیار شدن . تجمیم . تجمم . (منتهی الارب ) : چو انبوه گردد بر دژ سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه . فردوسی .تکرفوء؛ انبوه و برهم نشسته گردیدن موی و جز
انبوه گشتنلغتنامه دهخداانبوه گشتن . [ اَم ْ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) در یک جا گرد آمدن و فراوان شدن . انبوه شدن . توده شدن : چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه . فردوسی .چو بر هم نهادند و انبوه گشت ببالای سنگین یکی کوه گش
انبوهناکلغتنامه دهخداانبوهناک . [ اَم ْ] (ص مرکب ) عریض و گشاده و پهن و فراخ . || فراوان و بسیار. (ناظم الاطباء): اثعل الورد؛ انبوهناک گردید. ائتک الورد، انبوهناک شد. (منتهی الارب ).
موی انبوهلغتنامه دهخداموی انبوه . [ اَم ْ ] (ص مرکب ) که موی پرپشت بسیار دارد. که موی سر یا ریش وی انبوه و پرپشت باشد. پرموی . (از یادداشت مؤلف ). جغاله . (دهار). و رجوع به موی شود.
حملونقل انبوهmass transportationواژههای مصوب فرهنگستانخدمات حملونقل انبوه مسافر با استفاده از وسایل حملونقل عمومی، مانند مترو
خدمات پذیرایی انبوهvolume cateringواژههای مصوب فرهنگستانپذیرایی از شمار بسیاری از مردم در گردهماییهای بزرگ مانند مناسبتهای ورزشی
خدمات تماسانبوهmass calling serviceواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خدمات اطلاعرسانی و نظرسنجی که تماس همزمان شمار فراوانی از کاربران را با تنها یک یا چند شمارهتلفن ممکن میکند متـ . تماسانبوه MCS 2
برنامة عملیاتی انبوهmass action programواژههای مصوب فرهنگستانبهکارگیری راه حل خاص و آزمایششده برای رفع عامل خطرزا در همة نقاطی که این عامل وجود دارد، صرفنظر از وقوع یا عدموقوع تصادف در آن نقاط