انبوه گردیدنلغتنامه دهخداانبوه گردیدن .[ اَم ْ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) انبوه شدن . گرد آمدن وبسیار شدن . تجمیم . تجمم . (منتهی الارب ) : چو انبوه گردد بر دژ سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه . فردوسی .تکرفوء؛ انبوه و برهم نشسته گردیدن موی و جز
انبوهیلغتنامه دهخداانبوهی . [ اَم ْ ] (حامص ) فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت . (ناظم الاطباء). بسیاری . تعدد. تکثر. کثرت . جمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کثافت . زحام .ازدحام . تزاحم . گشنی . (یادداشت مؤلف ) : چون کَشَف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ
انبوهلغتنامه دهخداانبوه . [ اَم ْ ] (ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان ). احمدبن
عکشلغتنامه دهخداعکش . [ ع َ ک َ ] (ع مص ) پیچیده شدن موی و بر هم نشستن آن . || بسیار و انبوه گردیدن گیاه و در خود پیچیدن آن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
عفنشةلغتنامه دهخداعفنشة. [ ع َ ن َ ش َ ] (ع مص ) بسیار و انبوه گردیدن ریش ؛ عفنشت لحیته . (از منتهی الارب ). (از اقرب الموارد). عنفشة. رجوع به عنفشة شود.
تجمملغتنامه دهخداتجمم . [ ت َ ج َم ْ م ُ ] (ع مص ) انبوه گردیدن گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (قطر المحیط). || (اِ) متعه ٔ زن طلاق یافته . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
تجمیملغتنامه دهخداتجمیم . [ ت َ ] (ع مص ) انبوه گردیدن گیاه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). || پیمودن پیمانه ٔ سربرآورده را بعد پری . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). پیمانه را لبریز گذاشتن . (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط).
کثاءلغتنامه دهخداکثاء. [ ک َث ْءْ ] (ع مص ) بر سر آب برآمدن شیر و آب خالص در تحت آن ماندن . || کف برآوردن دیگ . || کفک از دیگ برگرفتن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || روییدن گیاه یا ستبر و درشت گردیدن و دراز شدن آن . || انبوه گردیدن و درپیچیدن گیاه . (منتهی الارب ).
انبوهلغتنامه دهخداانبوه . [ اَم ْ ] (ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان ). احمدبن
انبوهدیکشنری فارسی به عربیجماعي , دراجة , رتبة , سميک , فاخر , کتلة , کثيف , کومة , مجموع اجمالي ، أَثِيث
انبوهدیکشنری فارسی به انگلیسیavalanche, close , cloud, cluster, dense, exuberant, horde, thick, luxuriant, mass , opulent, overgrown, prodigal, rank, scores, superabundant, thickset, throng
موی انبوهلغتنامه دهخداموی انبوه . [ اَم ْ ] (ص مرکب ) که موی پرپشت بسیار دارد. که موی سر یا ریش وی انبوه و پرپشت باشد. پرموی . (از یادداشت مؤلف ). جغاله . (دهار). و رجوع به موی شود.
انبوهلغتنامه دهخداانبوه . [ اَم ْ ] (ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان ). احمدبن
حملونقل انبوهmass transportationواژههای مصوب فرهنگستانخدمات حملونقل انبوه مسافر با استفاده از وسایل حملونقل عمومی، مانند مترو
خدمات پذیرایی انبوهvolume cateringواژههای مصوب فرهنگستانپذیرایی از شمار بسیاری از مردم در گردهماییهای بزرگ مانند مناسبتهای ورزشی