انبوهیلغتنامه دهخداانبوهی . [ اَم ْ ] (حامص ) فراوانی و افزونی و بسیاری و کثرت و جمعیت و جماعت . (ناظم الاطباء). بسیاری . تعدد. تکثر. کثرت . جمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کثافت . زحام .ازدحام . تزاحم . گشنی . (یادداشت مؤلف ) : چون کَشَف انبوهی غوغا بدید بانگ و ژخ
انبوهیدیکشنری فارسی به انگلیسیdenseness, density, exuberance, infestation, luxuriance, mass , overgrowth, thick
انبوهلغتنامه دهخداانبوه . [ اَم ْ ] (ص ) بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین ) : بر مقدمه ٔ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان ). احمدبن
انبوهدیکشنری فارسی به عربیجماعي , دراجة , رتبة , سميک , فاخر , کتلة , کثيف , کومة , مجموع اجمالي ، أَثِيث
انبوهدیکشنری فارسی به انگلیسیavalanche, close , cloud, cluster, dense, exuberant, horde, thick, luxuriant, mass , opulent, overgrown, prodigal, rank, scores, superabundant, thickset, throng
انبوهیدنلغتنامه دهخداانبوهیدن . [ اَم ْ دَ] (مص ) انبوییدن . (فرهنگ فارسی معین ). استیاف . (تاج المصادر بیهقی ). بوییدن . و رجوع به انبوییدن شود.
انبوهیدهaggregatedواژههای مصوب فرهنگستانویژگی کانساری که حداقل 20 درصد حجم کل آن را سولفیدها یا دیگر اجزای باارزش تشکیل میدهند
انبوهی کردنلغتنامه دهخداانبوهی کردن . [ اَم ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جمعیت کردن و بر یکدیگر فشار وارد آوردن . (ناظم الاطباء). زحمت . (تاج المصادر بیهقی ). زحام . (دهار). اعتراک . ازدحام . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). مداغشه . تهوش . تصادم . مداکاة. تمالؤ. (منتهی الارب ). احرنجام . مزاحمت . تزا
انبوهی نمودنلغتنامه دهخداانبوهی نمودن . [ اَم ْ ن ُ/ن ِ/ن َ دَ ](مص مرکب ) انبوهی کردن . رجوع به انبوهی کردن شود.
انبوهی کردنلغتنامه دهخداانبوهی کردن . [ اَم ْ ک َ دَ ] (مص مرکب ) جمعیت کردن و بر یکدیگر فشار وارد آوردن . (ناظم الاطباء). زحمت . (تاج المصادر بیهقی ). زحام . (دهار). اعتراک . ازدحام . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). مداغشه . تهوش . تصادم . مداکاة. تمالؤ. (منتهی الارب ). احرنجام . مزاحمت . تزا
انبوهی نمودنلغتنامه دهخداانبوهی نمودن . [ اَم ْ ن ُ/ن ِ/ن َ دَ ](مص مرکب ) انبوهی کردن . رجوع به انبوهی کردن شود.
انبوهیدنلغتنامه دهخداانبوهیدن . [ اَم ْ دَ] (مص ) انبوییدن . (فرهنگ فارسی معین ). استیاف . (تاج المصادر بیهقی ). بوییدن . و رجوع به انبوییدن شود.
انبوهیدهaggregatedواژههای مصوب فرهنگستانویژگی کانساری که حداقل 20 درصد حجم کل آن را سولفیدها یا دیگر اجزای باارزش تشکیل میدهند