انجادلغتنامه دهخداانجاد. [ اِ ](ع مص ) به نجد برآمدن یا بسوی نجد برآمدن . (منتهی الارب ). بنجد درآمدن یا بسوی نجد درآمدن . (آنندراج ). بنجد شدن . (مصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). از نجدبرآمدن و بسوی نجد رفتن . (ناظم الاطباء). و منه المثل : انجد من رای حضناً، و حضن اسم جبلی است . || خوی کرد
انجادلغتنامه دهخداانجاد. [اَ ] (ع اِ) ج ِ نجد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمینهای بلند. (از آنندراج ). || ج ِ نَجِدِ و نَجُد. (از اقرب الموارد). ج ِ نَجِد و نُجُد و نَجد و نَجید. (ناظم الاطباء). ج ِ نَجِد.دلاوران یگانه درآینده در اموری که دیگران در وی عاجز باشند. (از منتهی ال
انجاثلغتنامه دهخداانجاث . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ نُجُث و نُجث . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج ). رجوع به مفردات کلمه شود.
انجئاثلغتنامه دهخداانجئاث . [ اِ ج ِ ] (ع مص ) انجأث النخل ؛ برافتاد خرمابن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). انجئاث نخل ؛ انصراع آن . (از اقرب الموارد).
حنجودلغتنامه دهخداحنجود. [ ح ُ ] (ع اِ) حنجره . (اقرب الموارد). نای گلو. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || قاروره ای است دراز که در آن ذرور نگاه دارند. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ). || آوندی است مانند ثله ٔ خرد. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد)(آنندراج ). آون
حنجدلغتنامه دهخداحنجد. [ ح ُ ج ُ ] (ع اِ) ریگ توده ٔ دراز. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
انجدلغتنامه دهخداانجد. [ اَ ج ُ ] (ع اِ) ج ِ نَجد، زمینهای بلند. (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء) (آنندراج ). || هو طلاّع انجد؛ او دانا و رسا در امور و غالب بر آنهاست . (از لسان العرب ) (ناظم الاطباء). رجل انجد؛ نیک آزماینده ٔ کارها و درآینده و تصرف کننده در آن و نیک ماهر. طلاع الثنایا. (ی
نجدلغتنامه دهخدانجد. [ ن َ ج ِ ] (ع ص ) آنکه از کار یا زحمتی عرق کند. (از اقرب الموارد) (از المنجد). || دلاورِ درآینده در اموری که دیگران در آن عاجز باشند. (آنندراج ) (منتهی الارب ). نُجُد. (المنجد). ج ، انجاد. || سریعالاجابة در آنچه بدان خوانده شود. نُجُد. (از المنجد). ج ، انجاد.
اکرادلغتنامه دهخدااکراد. [ اَ ] (ع اِ)ج ِ کُرد که قومی است از عجم ، اکثر ایشان صحرانشین باشند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). ج ِ کرد. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) : امیرشمس المعالی دو هزار مرد از انجاد اکراد به مدافعت او پیش باز فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span cla
منجدلغتنامه دهخدامنجد. [ م ُ ج ِ ] (ع ص ) به سوی نجد درآینده و در شهرهای نجد شونده . ج ، مناجد و مناجید. (ناظم الاطباء). به نجد درآینده . مقابل مُتهِم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : امتهمون انتم ام منجدون . (معجم البلدان ج 6 ص <span c
مساعیرلغتنامه دهخدامساعیر. [ م َ ] (ع اِ) ج ِ مِسعار. (ناظم الاطباء). مساعر. || برانگیزندگان شدتهای حرب و اشتعال نایره ٔ آن و افروزش نارها : ابوعبداﷲ طائی با مساعیر عرب مقدمه ٔ لشکر ساخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 349). با قومی که مشاهیر ا
نجیدلغتنامه دهخدانجید. [ ن َ ] (ع اِ) شیربیشه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). شیر را گویند به سبب شجاعت و جرأتش . (از اقرب الموارد). || (ص ) دلیر درگذرنده در امور معضل . (منتهی الارب ). شجاعی که در کارهائی داخل شود که دیگران عاجزند. (از اقرب الموارد). || وقاد. شجاع . نجد. صاحب نجدت . صاحب ا