اندوزلغتنامه دهخدااندوز. [ اَ ] (نف ) اندوزنده . (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). جمعکننده . (شرفنامه ٔ منیری ) (سروری ) (فرهنگ خطی ) (ناظم الاطباء). حاصل کننده . (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). در ترکیب به معنی اندوزنده آید. (فرهنگ فارسی معین ): ثواب اندوز، جاه اندوز، حکمت اندوز، دانش اندوز،
دانش اندوزلغتنامه دهخدادانش اندوز. [ ن ِ اَ ] (نف مرکب ) دانش الفنج . که دانش اندوزد. که علم اندوزد. که دانش و علم فراآرد. که گنجینه ٔ خاطر بدانش بینبارد. رجوع به دانش اندوختن شود.
مال اندوزلغتنامه دهخدامال اندوز. [ اَ ] (نف مرکب ) که مال و ثروت اندوزد. که خواسته جمع آورد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
لطف اندوزلغتنامه دهخدالطف اندوز. [ ل ُ اَ ] (نف مرکب ) اندوزنده ٔ لطف و مهربانی و خوشرفتاری : برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی فغان از قهر لطف اندوز و زهر شکرآمیزت .سعدی .
نیکی اندوزلغتنامه دهخدانیکی اندوز. [ اَ ] (نف مرکب ) نکوکار. ثواب اندوز : پس از من تو بهروز و فیروز باش همیدون همه نیکی اندوز باش .شمسی (یوسف و زلیخا).
معیشت اندوزلغتنامه دهخدامعیشت اندوز. [ م َ ش َ اَ ] (نف مرکب ) آنکه اسباب زندگانی خود را اندوخته می کند. (ناظم الاطباء).
اندوزهلغتنامه دهخدااندوزه . [ اَ زَ / زِ ] (اِ) بنفشه . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || کاسنی . (ناظم الاطباء). رجوع به اندوژه و اندوشه شود.
اندوزه کردنلغتنامه دهخدااندوزه کردن . [ اَ زَ / زِ ک َ دَ] (مص مرکب ) اندوه خوردن . غم خوردن . غصه خوردن . (فرهنگ فارسی معین ) : اگر ملک دنیا دارد از آن تو، از وی دریغ نداری و چون داری آنرا قیمت ننهی و اندوزه نکنی . (طبقات انصاری از فرهنگ فار
دانش اندوزلغتنامه دهخدادانش اندوز. [ ن ِ اَ ] (نف مرکب ) دانش الفنج . که دانش اندوزد. که علم اندوزد. که دانش و علم فراآرد. که گنجینه ٔ خاطر بدانش بینبارد. رجوع به دانش اندوختن شود.
خاندوزلغتنامه دهخداخاندوز.(اِخ ) دهی است از بخش رامیان شهرستان گرگان . واقع در 7 هزارگزی شمال خاوری رامیان . این ناحیه در دشت قرار دارد و آب و هوای آن معتدل و مرطوب و مالاریایی است . دارای 270 تن سکنه می باشد که شیعی مذهبند و ز
رواندوزلغتنامه دهخدارواندوز. [ رَ ] (اِخ ) از بلاد کردنشین عراق است . (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشیدیاسمی ص 20). مرکز فرهنگی و علمی قوم کرد در ولایت موصل عراق است . (از اعلام المنجد).
مال اندوزلغتنامه دهخدامال اندوز. [ اَ ] (نف مرکب ) که مال و ثروت اندوزد. که خواسته جمع آورد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دیزج باراندوزلغتنامه دهخدادیزج باراندوز. [ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باراندوزچای بخش حومه ٔ شهرستان ارومیه با 68 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).