انصافلغتنامه دهخداانصاف . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ نِصف و نَصف و نُصْف . || ج ِ نَصَف . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مفردات کلمه شود.
انصاففرهنگ فارسی عمید۱. داد دادن؛ عدلوداد کردن.۲. راستی کردن.۳. به نیمه رسیدن.۴. میانهروی.۵. (قید) [قدیمی] انصافاً؛ حقیقتاً.
انصافلغتنامه دهخداانصاف . [ اِ ] (ع مص ) داد دادن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (مؤید الفضلاء). عدل کردن . (از اقرب الموارد). داد کردن . (تاج المصادر بیهقی ). || راستی کردن . || به نیمه رسیدن روز و جز آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). روز به نیمه رسیدن . (از اقرب الموارد) (تاج
انسئافلغتنامه دهخداانسئاف . [ اِ ] (ع مص ) پراکنده گردیدن لیف خرما و ریشه گردیدن آن . (منتهی الارب ). پراکنده گردیدن لیف خرما و ریش گردیدن آن . (ناظم الاطباء). باز شدن لیف خرما. (از اقرب الموارد).
انشافلغتنامه دهخداانشاف . [ اِ ] (ع مص ) بچه ٔ نر زادن شتر بعد بچه ٔ ماده . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || سرشیر خورانیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). نشافة (کفک شیر) خورانیدن . (از اقرب الموارد). کف شیر خواستن . (تاج المصادر بیهقی نسخه ٔ خط
حنصأولغتنامه دهخداحنصأو. [ ح ِ ص َ ءَ ] (ع ص )بر وزن جردحل ، مرد ضعیف . (منتهی الارب ) (آنندراج ).
خوش انصافلغتنامه دهخداخوش انصاف . [ خوَش ْ / خُش ْ اِ ] (ص مرکب ) باانصاف . آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف . || بی انصاف . بی نصفت (در وقت طعنه زدن ).
انصاف خراسانیلغتنامه دهخداانصاف خراسانی . [ اِف ِ خ ُ ] (اِخ ) محمد ابراهیم (یا محمد مقیم ) شاعر و اصلش از خراسان و نشوونمایش در هند (پنجاب ) بوده و در اوائل قرن دوازدهم بجوانی درگذشته است . از اوست :مظهر ظلمت نباشد جز غبار هستیم می کند روی زمین آیینه داری سایه را.(از الذریعة قسم <span cla
انصافانهلغتنامه دهخداانصافانه . [ اِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) انصافاً و بطور انصاف . (ناظم الاطباء).
انصافاًلغتنامه دهخداانصافاً. [ اِ فَن ْ ] (ع ق ) بطور عدالت و حقانیت . (ناظم الاطباء). از روی عدل و انصاف .
عدالةدیکشنری عربی به فارسیقاعده انصاف , انصاف بي غرضي , تساوي حقوق , داد , عدالت , انصاف , درستي , دادگستري
انصاف خراسانیلغتنامه دهخداانصاف خراسانی . [ اِف ِ خ ُ ] (اِخ ) محمد ابراهیم (یا محمد مقیم ) شاعر و اصلش از خراسان و نشوونمایش در هند (پنجاب ) بوده و در اوائل قرن دوازدهم بجوانی درگذشته است . از اوست :مظهر ظلمت نباشد جز غبار هستیم می کند روی زمین آیینه داری سایه را.(از الذریعة قسم <span cla
انصاف دادنلغتنامه دهخداانصاف دادن . [ اِ دَ ] (مص مرکب ) عدالت کردن . داد دادن . احقاق حق کردن . (ناظم الاطباء) : لکن اگر انصاف خواهد داد بوسهل حمدونی بجوانی روز از پادشاهی چون سلطان محمود، ساخت و نواخت یافته است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 397)
انصاف ستدنلغتنامه دهخداانصاف ستدن . [ اِ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) انتقام گرفتن . (ناظم الاطباء). داد گرفتن . انصاف گرفتن . حق خود را گرفتن : مردی با سپر و شمشیر... انصاف تو بستاند.(تاریخ سیستان ). بنده را خوشتر آن آید که آن نواحی را به پسر کاکو داده آید که مرد هرچند نیم دشمنی
انصاف قاجارلغتنامه دهخداانصاف قاجار. [ اِ ف ِ ] (اِخ ) ایرج میرزا پسر فتحعلی شاه قاجار،شاهزاده ای هنرمند و شاعر بوده و در طب نیز مهارت داشته . در 1222 هَ . ق . متولد و در هنگام تألیف مجمعالفصحاء (1274 هَ . ق .) <span class="hl" dir
انصاف هندیلغتنامه دهخداانصاف هندی . [ اِ ف ِ هَِ ] (اِخ ) میرزا علی نقی خان پسر نقدعلی خان ایجاد. درگذشته به سال 1195 هَ . ق . شاعر بود و نخست صبا تخلص می کرد پس انصاف اختیار کرد. از اوست :نمی گوید دلم از ترس آن آئینه مایل راکه غیرت نیست دیدن هر زمان روی مق
خوش انصافلغتنامه دهخداخوش انصاف . [ خوَش ْ / خُش ْ اِ ] (ص مرکب ) باانصاف . آنکه انصاف و نصفت نکو دارد. منصف . || بی انصاف . بی نصفت (در وقت طعنه زدن ).
ناانصافلغتنامه دهخداناانصاف . [ اِ ] (ص مرکب ) بی انصاف . بی داد. ظالم . ستمگر. (ناظم الاطباء). کسی که انصاف و عدالت ندارد. (فرهنگ نظام ).
الحق و الانصافلغتنامه دهخداالحق و الانصاف . [ اَ ح َق ْ ق ُ وَل ْ اِ ] (ع اِ مرکب ) حق و داد. حقیقت و عدالت . || (ق مرکب ) در تداول عامه ، براستی و از روی انصاف . راستی . واقعاً. انصافاً. حقاً. بیشک . بی شبهه .
جریده ٔ انصافلغتنامه دهخداجریده ٔ انصاف . [ ج َ دَ / دِ ی ِ اِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دفتر احکام عدالت و دادگستری : جریده انصاف به خامه ٔ عدل این دولت مزین شده . (سندباد نامه ص 9).