انگشت شمارلغتنامه دهخداانگشت شمار. [ اَ گ ُ ش ُ ](ن مف مرکب ) معدود. بعدد انامل . محدود. قلیل العده : عده ٔ انگشت شمار. عده ٔ قلیل . (از یادداشتهای مؤلف ).
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤلف ). بنانة. اَنگُل : که کس در جهان مشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندید. <p c
پانصدلغتنامه دهخداپانصد. [ ص َ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ) خمسمائه . پنج بار صد. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «500» و در حساب جمل «ث » باشد. پنجصد.
کم بودنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عدد م بودن، قلیل بودن، معدودبودن، نقصان داشتن، تعدادشان کم بودن، انگشتشمار بودن کم اتفاق افتادن، نادر بودن
قابل شمارشفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عدد بل شمارش، شمردنی، قابلمحاسبه، قابل سنجش، کمّی، حسابی، محسوب مساوی نابرابر نسبیت درشمارآمدنی شمارهشده، نمرهای انگشتشمار، معدود، قلیل متعدد، بسیار
قلتفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عدد کمی، اندکی، انگشتشماری، انگشتشمار بودن، کمبود، کمیابی، کمبودن، تنگی کمجمعیتی چند، اندی، بعضی کموکاست، نقصان گاهوبیگاهی، پراکندگی، ندرت کمبود جا، تنگی، انقباض کمپوشیدگی، لختی، برهنگی
قلیلفرهنگ فارسی طیفیمقوله: عدد م، معدود، اندک، مختصر، پایین، نایاب، نادر، انگشتشمار، کمیاب، ناچیز، کمجمعیت بخیلانه ناکافی، غیرکافی، بخورونمیر تنگ، محدود چند، اند، اندی نهچندان زیاد به تعداد انگشتان دست کوچک کمترین، مینیمم، حداقل
علی صقلیلغتنامه دهخداعلی صقلی . [ ع َ ی ِ ص َ ] (اِخ ) ابن حسن بن حبیب صقلی لغوی . مکنی به ابوالحسن . ابن قطاع نام او را آورده و گوید که وی ازلغویان انگشت شمار بود و در نقد شعر و معانی آن نیز تبحر داشت . (از معجم الادباء چ مارگلیوث ج 5 ص <span class="hl" dir="ltr
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤلف ). بنانة. اَنگُل : که کس در جهان مشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندید. <p c
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [ اَ گ ِ ] (اِ) محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال . اخگر کشته . (برهان قاطع). آتش زغال . (انجمن آرا). زغال . فحم . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات ). زگال مرده و سیاه شده . (شرفن
انگشتفرهنگ فارسی عمید= زغال: ◻︎ گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگِشت شود بیشک در دست من انگُشت (عسجدی: ۲۴).
انگشتفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آنها ناخن روییده است.۲. (ریاضی) واحد اندازهگیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلیمتر.۳. [عامیانه، مجاز] مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود.⟨ انگشت اشاره (شهادت، سبابه، زنهار): [مجاز] انگشت بین
درازانگشتلغتنامه دهخدادرازانگشت . [دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازانگشتان . آنکه انگشتان دراز دارد. دارنده ٔ انگشتان طویل : [ مردم سودان ] سطبرلب و درازانگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم ).
پیچیده انگشتلغتنامه دهخداپیچیده انگشت . [ دَ / دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) که انگشتی نیرومند دارد. || که انگشتی کژ دارد.
خرده انگشتلغتنامه دهخداخرده انگشت . [ خ ُ دَ / دِ اَ گ ِ ] (اِ مرکب ) خاکه ذغال . (یادداشت بخط مؤلف ).
خانگشتلغتنامه دهخداخانگشت . [ ] (اِخ ) نام ناحیه ای بوده است در نزدیکی ابرقو. خواندمیر می گوید : شاه شجاع چون بمرحله ٔ خانگشت رسید پهلوان خرم که حاکم ابرقو بود اسباب خدمت مرتب ساخته به استقبال موکب همایون شتافت و شاه بنظر عاطفت در وی نگریسته آن زمستان در ابرقو بفراغت و ع
خردانگشتلغتنامه دهخداخردانگشت . [ خ ُ اَ گ ُ ] (اِ مرکب ) انگشت کوچک . خنصر. انگشت خرد. || (ص مرکب ) کرشاء. (منتهی الارب ). پایی که انگشتهایش کوچک باشد.