انگشت نمالغتنامه دهخداانگشت نما. [ اَ گ ُ ن َ / ن ِ / ن ُ ] (ن مف مرکب ) هر چیز آشکار و نمودار. نموده شده ٔ به انگشت . و هر چیز مشهور و معروف بخصوص در بدی . (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که بخوبی یا بدی مشهور خلق شود و او را بیکدیگ
انگشت نمافرهنگ فارسی عمید۱. کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند؛ معروف؛ مشهور.۲. کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد.
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤلف ). بنانة. اَنگُل : که کس در جهان مشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندید. <p c
پانصدلغتنامه دهخداپانصد. [ ص َ ] (عدد مرکب ، ص مرکب ) خمسمائه . پنج بار صد. نماینده ٔ آن در ارقام هندیه «500» و در حساب جمل «ث » باشد. پنجصد.
انگشت نماییلغتنامه دهخداانگشت نمایی . [ اَ گ ُ ن َ / ن ِ / ن ُ ] (حامص مرکب ) شهرت کردگی درنیک نامی و یا بدنامی ولی در بدنامی بیشتر استعمال میکنند. (ناظم الاطباء). معروفیت . رسوایی : عشق و درویشی و انگشت
قاقم انگشت نمالغتنامه دهخداقاقم انگشت نما. [ ق ُ م ِ اَ گ ُ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قاقمی که موی دراز بقدر انگشت دست دراز دارد. از شرح قران السعدین . (آنندراج ). || پوست قاقمی باشد که با دم آن باشد که بصورت انگشت میبا
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [اَ گ ُ ] (اِ) هریک از اجزای متحرک پنجگانه ٔ دست و پای انسان . (از فرهنگ فارسی معین ). اصبع. شنترة. (از منتهی الارب ). اصبوع . کلک .بنان . (یادداشت مؤلف ). بنانة. اَنگُل : که کس در جهان مشت ایشان ندیدبرهنه یک انگشت ایشان ندید. <p c
انگشتلغتنامه دهخداانگشت . [ اَ گ ِ ] (اِ) محصولی که از احتراق غیرکامل نباتات خشبی حاصل می گردد. (ناظم الاطباء). زغال . اخگر کشته . (برهان قاطع). آتش زغال . (انجمن آرا). زغال . فحم . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). چوب سوخته که سرد شده سیاه گشته باشد. (غیاث اللغات ). زگال مرده و سیاه شده . (شرفن
انگشتفرهنگ فارسی عمید= زغال: ◻︎ گر دست به دل برنهم از سوختن دل / انگِشت شود بیشک در دست من انگُشت (عسجدی: ۲۴).
انگشتفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) هریک از اجزای متحرک پنجۀ دست و پای انسان که بر سر آنها ناخن روییده است.۲. (ریاضی) واحد اندازهگیری طول به اندازۀ ۱۵ تا ۲۰ میلیمتر.۳. [عامیانه، مجاز] مقدار کم از خوراک غلیظ و چسبنده که با انگشت برداشته شود.⟨ انگشت اشاره (شهادت، سبابه، زنهار): [مجاز] انگشت بین
درازانگشتلغتنامه دهخدادرازانگشت . [دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) درازانگشتان . آنکه انگشتان دراز دارد. دارنده ٔ انگشتان طویل : [ مردم سودان ] سطبرلب و درازانگشتان و بزرگ صورت باشند. (حدود العالم ).
پیچیده انگشتلغتنامه دهخداپیچیده انگشت . [ دَ / دِ اَ گ ُ ] (ص مرکب ) که انگشتی نیرومند دارد. || که انگشتی کژ دارد.
خرده انگشتلغتنامه دهخداخرده انگشت . [ خ ُ دَ / دِ اَ گ ِ ] (اِ مرکب ) خاکه ذغال . (یادداشت بخط مؤلف ).
خانگشتلغتنامه دهخداخانگشت . [ ] (اِخ ) نام ناحیه ای بوده است در نزدیکی ابرقو. خواندمیر می گوید : شاه شجاع چون بمرحله ٔ خانگشت رسید پهلوان خرم که حاکم ابرقو بود اسباب خدمت مرتب ساخته به استقبال موکب همایون شتافت و شاه بنظر عاطفت در وی نگریسته آن زمستان در ابرقو بفراغت و ع
خردانگشتلغتنامه دهخداخردانگشت . [ خ ُ اَ گ ُ ] (اِ مرکب ) انگشت کوچک . خنصر. انگشت خرد. || (ص مرکب ) کرشاء. (منتهی الارب ). پایی که انگشتهایش کوچک باشد.