استالغتنامه دهخدااستا. [ اُ ] (اِ) اوستا. اوستاد. در اصطلاح بنایان خطی یا نقطه ای یا سطحی که آنرا مأخذ کار کنند. الگو. دلیل . || مقیاس فلزات قیمتی ، که ملاک مسکوکات محسوب میشود . اوستا. اوستاد.
میلاولغتنامه دهخدامیلاو. (اِ) شاگرد. (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ اوبهی ) (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (یادداشت مؤلف ). به معنی شاگرداست که در مقابل اوستاد باشد. (برهان ) : میلاو منی ای فغ و استاد توام من پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه میلاو. رود
کسپویلغتنامه دهخداکسپوی . [ ک َ پ َ وی ] (ص نسبی ) نسبت به کسپه است از قراء نخشب : سراطبااستاد کسپوی کو هست ز پشت هفت پدر اوستاد هفت اقلیم . سوزنی .رجوع به کسبه شود.
ترجیح دادنلغتنامه دهخداترجیح دادن . [ ت َ دَ ] (مص مرکب ) رجحان و برتری و فزونی و فضیلت دادن کسی یا چیزی را بر دیگری . سبقت و تقدم بچیزی یا بکسی دادن : ترجیح میدهد بپدر اوستاد راهر کس شناخته ست بیاض و سواد را.صائب .
عبارت آراییلغتنامه دهخداعبارت آرایی . [ ع ِ رَ ] (حامص مرکب ) عمل عبارت آرا. آرایش سخن به الفاظ نغز و شیوا : بعد چندین عبارت آرائی گفت با اوستاد کیپائی .شیخ بهائی (نان و حلوا).