ایستانیدنلغتنامه دهخداایستانیدن . [ دَ ] (مص ) استانیدن . به ایستادن واداشتن .وادار کردن به قیام . (فرهنگ فارسی معین ). ایستادن کنانیدن و بر پا کردن و قایم کردن . (ناظم الاطباء) : در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 525</sp
ایستانیدنفرهنگ فارسی عمید۱. سرپا کردن.۲. سرپا نگاه داشتن.۳. وادار به ایستادن کردن.۴. از رفتن بازداشتن.
استاندنلغتنامه دهخدااستاندن . [ اِ دَ ] (مص ) ستاندن . گرفتن . اخذ : من زکوةاستان او در قحطسال هم بصاعی باد می پیمود بس .خاقانی (دیوان چ سجادی ص 207).
استانیدنلغتنامه دهخدااستانیدن . [ اِ دَ ] (مص ) گرفتن . (آنندراج ). ستاندن . استاندن . || بازداشتن . (برهان ) (سروری ) (رشیدی ). || منع رفتن کردن . (برهان ). متوقف ساختن : مرکب استانید و پس آواز دادآن پیام وآن تحیت باز داد.مولوی (در داستان تاج
ایستاندنلغتنامه دهخداایستاندن . [ دَ ] (مص ) ایستانیدن . برخیزاندن . مقابل نشاندن : یحیی و پسرش و دیگر بندگانرا بنشانند و بایستانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). || نشاندن و نصب کردن . (ناظم الاطباء).گماردن : بونصر م
استانیدنفرهنگ فارسی عمید= ایستاندن: ◻︎ مَرکب استانید و پس آواز داد / آن سلام و آن امانت باز داد (مولوی: ۱۰۰).
خواراندنلغتنامه دهخداخواراندن . [ خوا / خا دَ ] (مص ) وادار بخوردن کردن . بخوردن ایستانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خوارانیدنلغتنامه دهخداخوارانیدن . [ خوا / خا دَ ] (مص ) خواراندن . بخوردن ایستانیدن . خورانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
مستقیم کردنفرهنگ فارسی طیفیمقوله: شکل تقیم کردن هموار کردن، افقی کردن صافکردن، روان کردن مرمت کردن، بهتر کردن شق کردن، ایستانیدن، برپا کردن، نصب کردن، عمودی کردن
ارماکلغتنامه دهخداارماک . [ اِ ] (ع مص ) مقیم کردن دیگری را بجائی . (منتهی الأرب ). مقیم کردن کسی را در جائی . ایستانیدن . ایستادانیدن . (تاج المصادر بیهقی ).
آنیدنلغتنامه دهخداآنیدن . [ دَ ] (پسوند) َانیدن . چنانکه آندن (َاندن )، پس از مفرد امر حاضر درآید و مصدر را متعدی کند: کنانیدن . خورانیدن . خیزانیدن . گیرانیدن . ایستانیدن . خندانیدن .
شایستانیدنلغتنامه دهخداشایستانیدن . [ ی ِ دَ ] (مص ) لایق و سزاوار کنانیدن و شایستن فرمودن و بکار آوردن . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء).