کلید دگرسازalt key, altواژههای مصوب فرهنگستانیکی از کلیدهای صفحهکلید رایانه که معمولاً با یک یا دو کلید دیگر بهطور همزمان فشار داده میشود تا کارکردی غیر از کارکرد اصلی هریک از کلیدهای ترکیبشونده ایجاد کند متـ . دگرساز
تگرگکاهیhail suppression, hail preventionواژههای مصوب فرهنگستاناز بین بردن دانههای بزرگ و زیانبار تگرگ که معمولاً با آمایش اَبر صورت میگیرد
تایر چهارفصلall-season tyre/ all season tyerواژههای مصوب فرهنگستانتایری با رویۀ بادوام و قدرت کشانش مناسب در جادههای خیس و خشک که حرکتی نرم و بیصدا دارد
گردشگری بینقارهایlong-haul tourism, long-haul travelواژههای مصوب فرهنگستانسفر طولانی غالباً بینقارهای که با هواپیما معمولاً بیش از پنج ساعت طول میکشد
ایل بیگیلغتنامه دهخداایل بیگی . [ ب َ / ب ِ ] (ترکی ، اِ مرکب ) رهبر ایل . رئیس ایل و در رتبه دون ایلخانی . (یادداشت بخط مؤلف ).
ظاهرلغتنامه دهخداظاهر. [ هَِ ] (اِخ ) تمُربُغا یا تیموربوغا (الملک الظاهر). شانزدهمین سلطان از ممالیک برجی مصر در 872 هَ . ق . او پس ازسیف الدین ایل بیگ به حکومت رسید، ولی بعد از دو ماه دست وی را از حکومت کوتاه ساختند و به دمیاطه نفی شد. وی مردی دیندار و صالح
ایلفرهنگ فارسی عمید۱. گروه مردم چادرنشین که همنژاد و هممذهب هستند؛ طایفه؛ قبیله.۲. عدل زیادی از مردم.
ایللغتنامه دهخداایل . [ اَ ی َل ل ] (ع ص ) (از «ی ل ل ») مرد کوتاه و کج دندان . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). کوتاه دندان . (تاج المصادر بیهقی ). || کوتاه : حافر ایل ؛ سم کوتاه اطراف . || بلند (از اضداد است ): قف ایل ؛ پشته ٔ درشت بلند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
ایللغتنامه دهخداایل . (اِ) هیل را هم میگویند که قاقله ٔ صغار باشد. (برهان ). صورتی و تلفظی از هیل . هل .
ایللغتنامه دهخداایل . (ترکی ، اِ) بزبان ترکی به معنی دوست و موافق . (برهان ) (آنندراج ). دوست . یار. همراه . (فرهنگ فارسی معین ). || رام که نقیض وحشی است . (برهان ). رام . مطیع. (فرهنگ فارسی معین ) (آنندراج ) : از تو به چریک مدد خواستیم در جواب گفتی که ایلم و لشکر نفر
ایللغتنامه دهخداایل . (سریانی ، اِ) به لغت سریانی یکی از نامهای خدای تعالی است جل جلاله . (برهان ). مأخوذ از عبرانی نام باری تعالی . (از ناظم الاطباء). ایل محض دلالت بر قوه و اقتدار، باسماء و کلمات عبری ملحق میشود و استعمال آن مخصوص لفظ اﷲ نیست بلکه در مورد خدایان بت پرستان نیز استعمال میشو
دحایللغتنامه دهخدادحایل . [ دَ ی ِ ] (اِخ ) دحائل . یاقوت گمان برده است که همان دحلان باشد که نام جایی است رجوع به دحلان شود. (معجم البلدان ).
دلایللغتنامه دهخدادلایل . [ دَ ی ِ ] (ع اِ) دلائل . ج ِ دلیل در تداول زبان فارسی ، به معنی برهان و حجت . (از آنندراج ). نشانه ها : گهر داری هنر داری به هرکاربزرگی را چنین باشد دلایل . منوچهری .جواب هر یکی گفته ایم به دلایل عقلی و بر
دم الایللغتنامه دهخدادم الایل . [ دَ اَی ْ ی َ / اُی ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) به پارسی خون گوزن گویند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از اختیارات بدیعی ).
حجرالایللغتنامه دهخداحجرالایل . [ ح َ ج َرُل ْ اَی ْ ی َ / ی ِ ] (ع اِ مرکب ) سنگی است که در معده ٔ گاو کوهی متکون میشود و آن پادزهر حیوانی است .
حرف حایللغتنامه دهخداحرف حایل . [ ح َ ف ِ ی ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) الف تأسیس . رجوع به حرف دخیل شود.