ایلچیفرهنگ فارسی عمید۱. [منسوخ] سفیر؛ فرستادۀ مخصوص.۲. [قدیمی] دورۀ ایلخانان و صفویه و قاجاریه، مٲموری که برای انجام دادن امور دیوانی سفر میکرد.
ایلچیلغتنامه دهخداایلچی . (ترکی ، اِ) پیام گزار. رسول . فرسته . فرستاده . سفیر. مندوب . پیامبر و رسول و قاصد و به فارسی پیک و پیامبر باشد چه ایل بمعنی پیام است و چی افاده ٔ معنی فاعلی کند یعنی پیامدارو پیغام گذار. (آنندراج ) (از فرهنگ وصاف ). فرستاده ٔ مخصوص ، مأموری که برای انجام دادن امور د
ایلچیفرهنگ فارسی معین[ تر. ] (اِمر.) = ایلجی : 1 - فرستادة مخصوص ، سفیر. 2 - مأموری که برای انجام دادن امور دیوانی سفر می کرد (ایلخانان ، صفویه و قاجاریه )، ج . ایلچیان .
آلیاژalloyواژههای مصوب فرهنگستان[شیمی] فراوردهای فلزی که دارای دو یا چند عنصر بهصورت محلول جامد یا بهصورت مخلوطی از فازهای فلزی باشد [مهندسی بسپار] نوعی آمیختۀ (blend) بسپاری که معمولاً متشکل از دو بسپار متفاوت است که با هم همبلور شده یا بهنحوی سازگار هستند. هرچند بعضاً بهجای آمیخته نیز بهکار میرود
آلیاژ ریختگیcasting alloyواژههای مصوب فرهنگستانموادی فلزی که برای شکلریزی یا ریختهگری شکلی (shape casting) به کار میروند
آلیاژ زودگدازfusible alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی فلزی که بهآسانی و عموماً زیر دمای 100 درجه ذوب میشود و در دمای نسبتاً پایین شکلپذیری خوبی دارد
روانساز آلیاژیalloy fluxواژههای مصوب فرهنگستانپودری متشکل از عناصر واکنشدهنده با فلز پرکن، برای تهیۀ آلیاژ موردنظر در فلز جوش
آلیاژ حافظهدارmemory alloyواژههای مصوب فرهنگستانآلیاژی که میتواند پس از تغییر شکل، براثر حرارت یا عوامل دیگر فیزیکی، به شکل اولیۀ خود برگردد یا خواص تغییریافتۀ خود را بازیابد
ایلچیکتایلغتنامه دهخداایلچیکتای . [ ] (اِخ ) از امراء مغول است . وی از جانب کیوک خان بفتح و امارت ولایات غربی و قلع و قمع ملاحده مأمور شده است . (تاریخ جهانگشا ج 1 ص 211 و 212).
خان ایلچیلغتنامه دهخداخان ایلچی . (اِخ ) ابراهیم . یکی از خطاطان بزرگ اسلام است . وی بسال 990 هَ . ق . در قم زاده شد و به استانبول نزد سلطان مرادخان رفت . خط نسخ و نستعلیق نیکو مینوشت . (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص <span class="hl
ایلچی خانهلغتنامه دهخداایلچی خانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِمرکب ) سفارتخانه . محل سفیر. جایگاه اقامت سفیر. خانه ای که در شهرها مخصوص ایلچیان از طرف دولت تخصیص داده میشد (در دوره ٔ ایلخانان ). (فرهنگ فارسی معین ).
ایلچی گریلغتنامه دهخداایلچی گری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و کارایلچی . سفارت . پیغام رسانی . (فرهنگ فارسی معین ) : یرلیغ و کوتلها بربسته بر سر راهها بدزدی می رفتند و بحیلت و مکر ببهانه ٔ ایلچی گری کاروانیان و ایلچیان را می زدند. (تاریخ غازان چ کارل یان ص <span class="hl" d
ایلچیکدای نویانلغتنامه دهخداایلچیکدای نویان . [ ن ُ ] (اِخ ) رجوع به ایلچیکتای و تاریخ مغول چ عباس اقبال ص 65 شود.
الچیلغتنامه دهخداالچی . [ اِ ] (ترکی ، اِ) ایلچی . (فرهنگ ناظم الاطباء). بمعنی فرستاده و رسول . ایلچی و اِلشی و اَلاچی نیز گویند جمع آن اِلچیَّة است . (دزی ج 1 ص 33). در آذربایجان ایلچی نویسند و اِلچی تلفظ کنند. رجوع به ایلچی
ایلچی خانهلغتنامه دهخداایلچی خانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِمرکب ) سفارتخانه . محل سفیر. جایگاه اقامت سفیر. خانه ای که در شهرها مخصوص ایلچیان از طرف دولت تخصیص داده میشد (در دوره ٔ ایلخانان ). (فرهنگ فارسی معین ).
ایلچی گریلغتنامه دهخداایلچی گری . [ گ َ ] (حامص مرکب ) عمل و کارایلچی . سفارت . پیغام رسانی . (فرهنگ فارسی معین ) : یرلیغ و کوتلها بربسته بر سر راهها بدزدی می رفتند و بحیلت و مکر ببهانه ٔ ایلچی گری کاروانیان و ایلچیان را می زدند. (تاریخ غازان چ کارل یان ص <span class="hl" d
ایلچیکتایلغتنامه دهخداایلچیکتای . [ ] (اِخ ) از امراء مغول است . وی از جانب کیوک خان بفتح و امارت ولایات غربی و قلع و قمع ملاحده مأمور شده است . (تاریخ جهانگشا ج 1 ص 211 و 212).
ایلچیکدای نویانلغتنامه دهخداایلچیکدای نویان . [ ن ُ ] (اِخ ) رجوع به ایلچیکتای و تاریخ مغول چ عباس اقبال ص 65 شود.
خان ایلچیلغتنامه دهخداخان ایلچی . (اِخ ) ابراهیم . یکی از خطاطان بزرگ اسلام است . وی بسال 990 هَ . ق . در قم زاده شد و به استانبول نزد سلطان مرادخان رفت . خط نسخ و نستعلیق نیکو مینوشت . (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص <span class="hl