بابلیلغتنامه دهخدابابلی . [ ب ِ ] (ص نسبی ) منسوب بشهر بابل : در شب خط ساخته سحر حلال بابلی غمزه و هندوی خال . نظامی .خلق از آن سحر بابلی کردن دل نهاده ببابلی خوردن . نظامی .گر بایدم شدن سوی هاروت ب
حرف بابلیلغتنامه دهخداحرف بابلی . [ ح ُ ف ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نبات او بقدر شبری و برگش شبیه به برگ ترب و باخشونت و گلش زرد و تخمش سفید و مدور. و در تنکابن خاص تره و در مازندران کولمه تره و شاه تره گویند. گرم تر و تندتر از حرف نبطی که حب الرشاد باشد و مدر حیض و مفسد جنین و مخرج آن و مفج
خط بابلیلغتنامه دهخداخط بابلی . [ خ َطْ طِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط قوم بابلی . (از تاریخ ایران باستان ص 1611 و 1619).
زبان بابلیلغتنامه دهخدازبان بابلی . [ زَ ن ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) رجوع به ایران باستان ج 1 ص 51 ج 2 ص 1610 شود.
اصطفن بابلیلغتنامه دهخدااصطفن بابلی . [ اِ طَ ف َ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) او راست کتابی در احکام نجوم و معاصر شعیب پیغامبر بود. (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی ). و قفطی آرد: یکی از حکمای کلده بشمار میرفت و در هنگام مبعث رسول اﷲ (ص ) میزیست و تسییر کواکب و احکام نجوم را میدانست . او را کتاب جلیلی در احکام
بابلیهلغتنامه دهخدابابلیه . [ ب ِ لی ی َ ] (ص نسبی ) نسبت آن ببابل مثل نسبت سحر و شراب بدانست . (تاج العروس ج 7). شرابیست منسوب ببابل . (مهذب الاسماء). می . || (اِخ ) اسم موضعی . (مهذب الاسماء).
بابلیونلغتنامه دهخدابابلیون . [ ب ِ ] (اِخ ) نام قصبه ای قدیمی است در مصر، در ساحل یمین رود نیل ، نزدیک جدول ترایان ، و مهاجران بابل این شهرک را بنا نهاده و بدین نام خوانده اند. (قاموس الاعلام ترکی ج 2). بابلیون یا باب ِ الیون یا باب ِاللیون . قصرالشمع. شهری بر
حرف بابلیلغتنامه دهخداحرف بابلی . [ ح ُ ف ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نبات او بقدر شبری و برگش شبیه به برگ ترب و باخشونت و گلش زرد و تخمش سفید و مدور. و در تنکابن خاص تره و در مازندران کولمه تره و شاه تره گویند. گرم تر و تندتر از حرف نبطی که حب الرشاد باشد و مدر حیض و مفسد جنین و مخرج آن و مفج
خط بابلیلغتنامه دهخداخط بابلی . [ خ َطْ طِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط قوم بابلی . (از تاریخ ایران باستان ص 1611 و 1619).
نابوواژهنامه آزادنابو، در اساطیر آشوری و بابلی ایزد خرد و نوشتار است. نابو توسط بابلی ها به عنوان پسر مردوخ و سارپانیت و همچنین نوه ی ائا پرستیده می شد.
بابلی خوردنلغتنامه دهخدابابلی خوردن . [ ب ِ خوَرْ / خُرْدَ ] (مص مرکب ) بسحر بابلی فریفته شدن : خلق از آن سحر بابلی کردن دل نهاده ببابلی خوردن .نظامی .
بابلی دادنلغتنامه دهخدابابلی دادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب ) تخفیفی است از باولی دادن . رجوع به باولی دادن شود.
بابلیهلغتنامه دهخدابابلیه . [ ب ِ لی ی َ ] (ص نسبی ) نسبت آن ببابل مثل نسبت سحر و شراب بدانست . (تاج العروس ج 7). شرابیست منسوب ببابل . (مهذب الاسماء). می . || (اِخ ) اسم موضعی . (مهذب الاسماء).
بابلی دادنلغتنامه دهخدابابلی دادن . [ ب ِ دَ ] (مص مرکب )بولی دادن . باوِلی دادن . سر کردن جانور شکاری بر جانور دیگر خواه خانگی باشد خواه صحرائی ، سیفی گوید:زبهر بابلی چرخ خویش شاه این رانگاه دار چو مرغ دلم شود شنقار.طغرا گوید:بازدار فلک ازبهر تذروافکنی ام خواست بولی بدهد بر مگس
حرف بابلیلغتنامه دهخداحرف بابلی . [ ح ُ ف ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نبات او بقدر شبری و برگش شبیه به برگ ترب و باخشونت و گلش زرد و تخمش سفید و مدور. و در تنکابن خاص تره و در مازندران کولمه تره و شاه تره گویند. گرم تر و تندتر از حرف نبطی که حب الرشاد باشد و مدر حیض و مفسد جنین و مخرج آن و مفج
خط بابلیلغتنامه دهخداخط بابلی . [ خ َطْ طِ ب ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خط قوم بابلی . (از تاریخ ایران باستان ص 1611 و 1619).
زبان بابلیلغتنامه دهخدازبان بابلی . [ زَ ن ِ ب ِ ] (ترکیب وصفی ، اِمرکب ) رجوع به ایران باستان ج 1 ص 51 ج 2 ص 1610 شود.
اصطفن بابلیلغتنامه دهخدااصطفن بابلی . [ اِ طَ ف َ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) او راست کتابی در احکام نجوم و معاصر شعیب پیغامبر بود. (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی ). و قفطی آرد: یکی از حکمای کلده بشمار میرفت و در هنگام مبعث رسول اﷲ (ص ) میزیست و تسییر کواکب و احکام نجوم را میدانست . او را کتاب جلیلی در احکام