باد دارفرهنگ فارسی عمید۱. پرباد؛ دارای باد: لاستیک باددار.۲. بادآور؛ نفخآور.۳. دارای ورم؛ آماسکرده.۴. [مجاز] شخص متکبر و خودپسند.
سمت ـ سرعتنمای نیمرخ بادVAD wind profile, VWPواژههای مصوب فرهنگستاننیمرخ زمان- بلندای بُردار افقی حاصل از روبش (scanning) رادار داپلر با استفاده از الگوریتم/ خوارزمی سمت- سرعتنما
باد صدوبیستروزهbad-i-sad-o-bistroz, wind of 120 daysواژههای مصوب فرهنگستانبادی قوی با منشأ موسمی (monsoon) که در منطقۀ سیستان از سمتهای شمالغرب تا شمال ـ شمالغرب میوزد متـ . باد سیستان seistan
ضرب قویstrong beat, accented beat, down beatواژههای مصوب فرهنگستاننخستین ضرب هر میزان و سومین ضرب میزانهای چهارضربی
قاعدۀ طوقهbead face, bead ledge, bead soleواژههای مصوب فرهنگستانبخشهای تخت ناحیۀ طوقه، بین پاشنه (heel) و پنجه (toe)، که بر روی نشیمن طوقه قرار میگیرد
روغن طوقهbead butter, bead lubeواژههای مصوب فرهنگستانلیزانۀ (lubricant) لازم برای جلوگیری از صدمه دیدن تایر و جااندازی آسان آن بر روی رینگ (rim)
بادَرشبی داروییDracocephalum moldavica, Moldavica punctata, Moldavica suaveolens, Moldavian dragonheadواژههای مصوب فرهنگستانگونهای بادَرشبی به شکل علفی یکساله با ساقههای راست به ارتفاع 15 تا 50 سانتیمتر و منشعب از قاعده و با برگهای دُمبرگدار و مستطیلی ـ تخممرغی یا مستطیلـی ـ سرنیزهای در حاشیه با دندانههای گرد و به طول 1/5 تا 3 سانتیمتر و به عرض 0/7 تا 1/8 سانتیمتر و با گل سفید یا بنفش متمایل به آبی به طول 2
باد داشتنلغتنامه دهخداباد داشتن . [ ت َ] (مص مرکب ) بهیچ شمردن . بی ارزش داشتن : گر این درخورد با خرد یاد دارسخنهای ایرانیان باد دار. فردوسی .منیژه بدو گفت دل شاد دارهمه کار نابوده را باد دار.فردوسی .
باددارلغتنامه دهخداباددار. (نف مرکب ) پرباد و آماس کرده . (برهان ). نفاخ . منفخ . نفخ آور. پرباد. آماس کرده و آماسیده . (ناظم الاطباء).- غذاهای باددار، غذا یا داروئی باددار ؛ آنچه تولید نفخ کند: شلغم و چغندر و کلم باد دارند. رجوع به شعوری ج <span class="hl" dir="ltr"
بادفرهنگ فارسی عمید۱. (هواشناسی) هوای متحرک؛ حرکت شدید یا ضعیف هوا که در اثر اختلاف درجۀ حرارت و به هم خوردن تساوی وزن مخصوص در نقاط مختلف کرۀ زمین به وجود میآید.۲. ‹واد› ورم، آماس، و برآمدگی در بدن یا چیز دیگر.۳. [مجاز] غرور؛ نخوت؛ خودبینی.⟨ باد بروت: ‹بادوبروت› [قدیمی، مجاز] خودبینی؛ خودپس
بادلغتنامه دهخداباد. (اِ) هوایی که بجهت معینی تغییر مکان میدهد. هوایی که بسرعت بجهتی حرکت کند. ریح . ج ، ریاح .ریحه . (منتهی الارب ) (ترجمان القرآن ). تُرهة. رکاب السحاب . اَوب . سُمَهی . سمهاء. واد: مُشتَکِره ؛ باد سخت .(منتهی الارب ) (اقرب الموارد). سَیهَک ، سَهوک ، سَکینَه ؛ باد تیزرو. هَ
بادلغتنامه دهخداباد. (اِخ ) (چشمه ٔ...) صاحب مرآت البلدان آرد: در جبالبارز کرمان چشمه ای است که از او بخار متعفن خارج شود و آن چشمه را چشمه ٔ باد مینامند. حیوانات از قبیل طیور و مار و هوام اگر از آنجا عبور کنند میمیرند. (مرآت البلدان ج 4 ص <span class="hl" d
دامن آبادلغتنامه دهخدادامن آباد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 21هزارگزی باختر اهر و یکهزارگزی شوسه ٔ تبریز به اهر. کوهستانی است و معتدل و دارای 386 سکنه . آب آن از چشمه است و محصول آنجا غلا
دانش آبادلغتنامه دهخدادانش آباد. [ ن ِ ] (اِ مرکب ) آبادشده بدانش . علم آباد. آنجاکه بعلم و دانش آباد و معمور شده باشد : نیست در هیچ دانش آبادی فحل و داناتر از من استادی .نظامی .
داودآبادلغتنامه دهخداداودآباد. [ وو ] (اِخ ) دهی است از دهستان منگور بخش حومه ٔ شهرستان مهاباد. واقع در 66هزارگزی جنوب باختری مهاباد و 19هزارگزی شوسه ٔ مهاباد به سردشت دارای 123 سکنه . آب آن از ر
داودآبادلغتنامه دهخداداودآباد. [ وو ] (اِخ ) دهی است از دهستان انار شهرستان رفسنجان . واقع در 78هزارگزی شمال باختری رفسنجان و پنج هزارگزی شوسه ٔ رفسنجان به یزد. دارای 150 تن سکنه . آب آن از قنات . محصول آن غلات و پسته و پنبه . شغ