بادبرفرهنگ فارسی عمیدنوعی وسیلۀ بازی چوبی به اندازۀ تخممرغ با نوک فلزی، که با کشیدن نخی که به دور آن پیچیدهشده، روی زمین دور خود میچرخد.
بادبرلغتنامه دهخدابادبر. [ب َ ] (اِ مرکب ) کاغذ باد باشد. (برهان ) (انجمن آرا). رجوع به بادبرک شود. || کسی را گویند که همه روزه فخر کند و منصب خود بمردم عرض نماید و هیچ کار ازو نیاید و او را بعربی فیاش میگویند. (برهان ).کسی را گویند که دعوی بی معنی کند و با جبن ، خود را شجاع داند. (انجمن آرا).
بادبرلغتنامه دهخدابادبر. [ ب َ / ب ُ ] (اِ مرکب ) چیزی باشد که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی در آن پیچند و از دست رها کنند تابر زمین گردان شود. (برهان ) (ناظم الاطباء). رجوع به بادفر و مترادفات آن در بادآفراه شود . بازیچه ای است طفلان را. (انجمن آرا).
بادبارلغتنامه دهخدابادبار. (اِ) بادباز. بمعنی بادکش . (آنندراج ). رجوع به بادباز شود. بادزن . مروحه . (ناظم الاطباء). در فرهنگ شعوری نیز بمعنی بادبزن وبادبیزن و بادزن که بعربی مروحه گویند، آمده است .
بادبرنگلغتنامه دهخدابادبرنگ . [ ] (اِ مرکب ) داروئی است که هندش باد بهرنگ گویند. بادابرنگ . (آنندراج ).
بادبرکلغتنامه دهخدابادبرک . [ ب َ رَ ] (اِ مرکب ) کاغذباد را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). بادپرک . (رشیدی ). رجوع به بادبر شود.
بادبرهلغتنامه دهخدابادبره . [ ب َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نام روز بیست ودویم بهمن ماه باشد. گویند هفت سال درایران باد نیامد. درین روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید، پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام
بادبرهلغتنامه دهخدابادبره . [ ب ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) پارچه ٔ گرد وکوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آنرا بروی دوک نصب کنند. || چرخ . (ناظم الاطباء).
جفاخلغتنامه دهخداجفاخ . [ ج َف ْ فا ] (ع ص )متکبر. فخار. (منتهی الارب ) (آنندراج ). متکبر فخار ولاف زننده . (ناظم الاطباء). بادبر یا بادپر. (مهذب الاسماء). رجوع به بادبر و بادپر در همین لغت نامه شود.
بادفرالغتنامه دهخدابادفرا.[ ف َ ] (اِ مرکب ) بادافراه . پاداش و مکافات بدی . (ناظم الاطباء). رجوع به بادآفراه و مترادفات آن شود. || بازیچه ٔ اطفالست و آن پوست پاره ای باشد مدور که ریسمانی در آن گذارند و در کشاکش آورند تا بگردش درآید و صدائی از آن ظاهر شود. (برهان ). رجوع به بادآفراه ، بادافراه
بادپرلغتنامه دهخدابادپر. [ پ َ ] (ص مرکب ) شخصی باشد که پیوسته حرفهای دلیرانه گویدلیکن کاری ازو نیاید. (برهان ). کسی که بر خود فخر کند و چیزی که در وی نباشد ادعا کند. (ناظم الاطباء). رجوع به بادبر و بادپران شود. || (اِ مرکب )چوبی را گویند که سر آن از دیوار و عمارت بیرون باشد. || و بعضی چوبی را
برلغتنامه دهخدابر. [ ب َ ] (نف مرخم ) مخفف برنده . (از آنندراج ). بَرَنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء). ترکیب ها:- انده بر . بادبر. باربر. پیامبر. پیغامبر. پیغمبر. تیماربر. دلبر. راهبر. رهبر. رنج بر. ستم بر. عروس حمام بر. فرمانبر، نامه بر.
بادبرنگلغتنامه دهخدابادبرنگ . [ ] (اِ مرکب ) داروئی است که هندش باد بهرنگ گویند. بادابرنگ . (آنندراج ).
بادبرکلغتنامه دهخدابادبرک . [ ب َ رَ ] (اِ مرکب ) کاغذباد را گویند. (برهان ) (ناظم الاطباء). بادپرک . (رشیدی ). رجوع به بادبر شود.
بادبرهلغتنامه دهخدابادبره . [ ب َ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) نام روز بیست ودویم بهمن ماه باشد. گویند هفت سال درایران باد نیامد. درین روز شبانی پیش کسری آمده گفت دوش آن مقدار باد آمده که موی بر پشت گوسفندان بجنبید، پس در آن روز نشاطی کردند و خوشحالی نمودند و باین نام
بادبرهلغتنامه دهخدابادبره . [ ب ُ رَ / رِ ] (اِ مرکب ) پارچه ٔ گرد وکوچک از چوب که هنگام رشتن و چرخانیدن دوک آنرا بروی دوک نصب کنند. || چرخ . (ناظم الاطباء).