بادهلغتنامه دهخداباده . [ ] (اِخ ) بادای . نام کودکی از ملازمان اونک خان که موجب نجات چنگیزخان از مرگ حتمی شد. رجوع به جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ق . لیدن ج 1 ص 27 شود.
بادهفرهنگ فارسی عمیدنوشابۀ مستیآور؛ شراب؛ می: ◻︎ بیار باده که در بارگاه استغنا / چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست (حافظ: ۵۶).⟨ باده کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] باده نوشیدن؛ باده خوردن.
بادهلغتنامه دهخداباده . [ دَ / دِ ] (اِ) شراب ، چه باد غرور در سر می آورد. (رشیدی ). شراب ،چه باد بمعنی غرور آمده و هاء نسبت است . (غیاث ). شراب . (ناظم الاطباء). بمعنی مسکری است که از انگور تازه بگیرند و در عربی خمر گویند. (شعوری ج <span class="hl" dir="ltr"
بادهلغتنامه دهخداباده . [ دَ / دِ ] (اِ) چوبدستی .- کُردباده ؛ چماق کردان . باهوی کردها : کسی باید آنگه که تو باده خوری که آرد سوی مرز تو کردباده . سوزنی .رجوع به باهو
بادیةلغتنامه دهخدابادیة. [ ی َ ] (اِخ ) بنت غیلان ثقفی . از صحابه بود. صاحب الاصابه آرد بادیة بنت غیلان بن سلمة الثقفی بود و چون پدرش اسلام آورد او نیز مسلمانی گزید و روایت کرد و ابن منده از طریق احمدبن خالد وهبی از محمدبن اسحاق الزهری از قاسم بن محمد از وی روایت کرد. رجوع به الاصابة ج <span c
بودهلغتنامه دهخدابوده . [ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) وجودداشته و هستی داشته . (ناظم الاطباء).وجودداشته . موجود. (فرهنگ فارسی معین ) : ای به ازل بوده و نابوده ماوی به ابد مانده و فرسوده ما. <p c
بادهوائیلغتنامه دهخدابادهوائی . [ هََ ] (حامص مرکب ) بی ثمری و بی حاصلی . || ویرانی . خرابی . (ناظم الاطباء).
بادهرزهلغتنامه دهخدابادهرزه . [ هََ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) افسونی را گویند که دزدان بر صاحب کالا بدمند تا خواب گران برو مستولی شود. (برهان ) (ناظم الاطباء). افسونی را گویند که دزدان بر صاحب کالا میدمیدند تا خواب گران براو مستولی میشد و اسباب او را می بردند. (آنندر
بادهلجلغتنامه دهخدابادهلج . [ هَِ] (اِ مرکب ) بادهنج . بادگیر خانه یعنی آن قسمت از اطاق را که بشکل مربع مستطیل چند گزی از بام بالاتر برند و طرفی از وی را که نسیم گیر است بازگذارند و آنراخانه خانه کنند تا بدین تدبیر هوای آن اطاق خنک گردد. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 1</spa
باده ٔ پشت دارلغتنامه دهخداباده ٔ پشت دار. [ دَ / دِ ی ِ پ ُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شرابی که چیزهای قوت دهنده ٔ مستی در آن آمیخته باشد. مقابل باده ٔ بی پشت . رجوع به آنندراج شود.
باده ٔ ریحانیلغتنامه دهخداباده ٔ ریحانی . [ دَ / دِ ی ِ رَ/ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شرابی که در آن اقسام گلهای خوشبودار انداخته بکشند. (غیاث ) (آنندراج ).
باده ٔ سرجوشلغتنامه دهخداباده ٔ سرجوش . [ دَ / دِ ی ِ س َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب صاف و این مقابل دُرد است . (آنندراج ).
باده ٔ شبگیرلغتنامه دهخداباده ٔ شبگیر. [ دَ / دِ ی ِ ش َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) بمعنی صبوحی . حافظ گوید : عاشقی را که چنین باده ٔ شبگیر دهندکافر عشق بود گر نبود باده پرست .(از آنندراج ).
باده ٔ شفقیلغتنامه دهخداباده ٔ شفقی . [ دَ / دِ ی ِ ش َ ف َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شراب سرخ برنگ شفق . میرزا صائب گوید : قسم بساقی کوثر که از شراب گذشتم ز باده ٔ شفقی همچو آفتاب گذشتم .(از آنندراج ).
رادبادهلغتنامه دهخدارادباده . [ دَ ] (اِ) صمغ درخت انجدان است که به عربی حلتیث خوانند. سامانی گفته : این کلمه مرکب است از راد یعنی رای که در لغت هند بمعنی امیر است و باده بمعنی شراب چه هنود را در خوردن آن ولوع است خاصه بزرگان ایشان را به انغژه میل تمام است و معنی ترکیبی این عبارت یعنی «باده ٔ بز
سمبادهلغتنامه دهخداسمباده . [ س ُ دَ / دِ ] (اِ) سنگی سخت که در تیز کردن و جلا دادن شمشیر و کارد بکار میبرند. (ازناظم الاطباء). سنگی است که صیقل را شاید. (لغت نامه اسدی ). سنگ سمباده . (فرهنگ فارسی معین ) : از این کوه سمباده ٔ زر برن
سنبادهلغتنامه دهخداسنباده . [ سُم ْ دَ / دِ ] (اِ)سنگی است که بدان کارد و شمشیر و امثال آن تیز کنندو نگین را با آن بتراشند و جلا دهند و در دواها نیز بکار برند. گویند: معدن آن سنگ در جزائر دریای چین است و معرب آن سنباذج است . (برهان ) (آنندراج ) (الفاظ الادویه )
سنگ سمبادهلغتنامه دهخداسنگ سمباده . [ س َ گ ِ س ُ دَ / دِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب )گونه ای از سنگ سیلیسی که از تراکم پوسته های آلگهای سیلیسی موسوم به دیاتومه مخلوط با پوسته های سیلیسی تک سلولیهای سیلیسی موسوم به شعاعیان بوجود آمده و از آن جهت صیقل دادن فلزات استفا
شیخ عبادهلغتنامه دهخداشیخ عباده . [ ش َ ع ِ دَ ] (اِخ ) منطقه ای در ساحل شرقی رودخانه ٔ نیل بمصر که از نظر وجود آثار باستانی در آن منطقه اهمیت فراوان دارد. در این منطقه پیکره ها و آثار بسیاری از عهد اخناتون و معبد بزرگ رامسس دوم وجود دارد. (از الموسوعة العربیة المیسرة).