باران گریزلغتنامه دهخداباران گریز. [ گ ُ] (اِ مرکب ) چتر. سایه بان : آنچه از چوب و خشت مثل سایبان سازند. بهندی چهجه گویند، از شرح قران السعدین . (غیاث ) (آنندراج ). عاله . (منتهی الارب ). و در المنجد ذیل عاله آمده است : شبه الخیمه یسویها الرجل من الشجر للاستتار من المطر. (المنجد). و صاحب منتهی الار
بارانفرهنگ فارسی عمید(زمینشناسی) قطرههای آب که در نتیجۀ سرد و مایع شدن بخارهای آب موجود در جو زمین حاصل میشود و بر زمین فرو میریزد.⟨ باران بهاری: بارانی که در فصل بهار بیاید.⟨ باران مصنوعی: بارانی که با پخش کردن مواد شیمیایی بر فراز ابرها بهوسیلۀ هواپیما به وجود آید.⟨ باران سرخ: با
بارانلغتنامه دهخداباران . (اِ) ترجمه ٔ مطر وبا لفظ باریدن و دادن و زدن و گرفتن و خوردن و استادن و چکیدن و گذشتن مستعمل است . (آنندراج ). قطره های آبی که از ابر بر روی زمین میریزد و سبب حصول آن تحثر بخار آبی است که ابر از آن حاصل شده و بادهائی که از روی دریا میوزد چون مقدار زیادی بخار آب با خود
گبارانلغتنامه دهخداگباران . [ گ َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان برکشلو بخش حومه ٔ شهرستان ارومیّه ، واقع در 12 هزارگزی جنوب خاوری ارومیّه و 6 هزارگزی شمال خاوری شوسه ارومیّه به مهاباد جلگه ، معتدل مالاریائی ، دارای <span class="hl
بارانلغتنامه دهخداباران . (اِخ ) (چشمه ٔ...) از مزارع چولاتی از بلوکات مشهد مقدس است . (مرآت البلدان ج 4 ص 231).
ظله ساختنلغتنامه دهخداظله ساختن . [ ظُل ْ ل َ / ل ِ ت َ ] (مص مرکب ) تعویل . (تاج المصادر بیهقی ). باران گریز ساختن .
ظلةلغتنامه دهخداظلة. [ ظِل ْ ل َ ] (ع اِ)سایبان . آله . آله گاه . باران گریز. عالة : چون بت سنگین شما را قبله شدلعنت و کوری شما را ظله شد.مولوی .
اولاجلغتنامه دهخدااولاج . [ اَ ] (ع اِ) ج ِ وَلَجَة به معنی سمج کوه که در باران و جز آن ، رونده در آن آید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باران گریز. (آنندراج ). رجوع به ولجه شود.
باران گیرلغتنامه دهخداباران گیر. (اِ مرکب ) بمعنی سایبانی که برای پناه بردن از باران سازند. (آنندراج ) (دِمزن ). ساباط جلو عمارت . (ناظم الاطباء). رجوع به باران گریز شود.
عالةلغتنامه دهخداعالة. [ ل َ ] (ع اِ) ج ِ عائل . رجوع به عائل شود. (منتهی الارب ). || (اِ) شتر مرغ . (المنجد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || هر پوششی که از باران در زیر آن پناه آورند. (اقرب الموارد). باران گریز. (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (المنجد).
بارانفرهنگ فارسی عمید(زمینشناسی) قطرههای آب که در نتیجۀ سرد و مایع شدن بخارهای آب موجود در جو زمین حاصل میشود و بر زمین فرو میریزد.⟨ باران بهاری: بارانی که در فصل بهار بیاید.⟨ باران مصنوعی: بارانی که با پخش کردن مواد شیمیایی بر فراز ابرها بهوسیلۀ هواپیما به وجود آید.⟨ باران سرخ: با
بارانلغتنامه دهخداباران . (اِ) ترجمه ٔ مطر وبا لفظ باریدن و دادن و زدن و گرفتن و خوردن و استادن و چکیدن و گذشتن مستعمل است . (آنندراج ). قطره های آبی که از ابر بر روی زمین میریزد و سبب حصول آن تحثر بخار آبی است که ابر از آن حاصل شده و بادهائی که از روی دریا میوزد چون مقدار زیادی بخار آب با خود
بارانلغتنامه دهخداباران . (اِخ ) (چشمه ٔ...) از مزارع چولاتی از بلوکات مشهد مقدس است . (مرآت البلدان ج 4 ص 231).
بارانلغتنامه دهخداباران . (اِخ ) دره باران . دزه باران .قصبه ای نزدیک مرو. (دِمزن ). قریه ای است در مرو آنراذره باران گویند. (مرآت البلدان ج 1 ص 155). از قریه های مرو است که دزه باران گویند. (معجم البلدان ). از قریه های مرو اس
بارانلغتنامه دهخداباران . (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش گاوبندی شهرستان لار که در 3هزارگزی جنوب گاوبندی و 2هزارگزی شوسه ٔ سابق لار به بندر بوشهر واقع است و 12 تن سکنه دارد. (از فرهن
دانبارانلغتنامه دهخدادانباران . [ دام ْ ] (اِخ ) (دانبران ) دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 29هزارگزی جنوب باختری سراب و پنج هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز جلگه است و معتدل و دارای 1313 تن سکنه . آب آن از چاه و
پیلبارانلغتنامه دهخداپیلباران . (اِ مرکب ) کنایه از باران فراوان بزرگ ، و از بعضی مسموع است که باران آخر بر شکال که آنرا در هندی هتیه گویند و این گویا ترجمه ٔ پیلباران است لیکن چون برشکال در ولایت نمیباشد ظاهراً بارش آن موسم را می گفته باشند. (آنندراج ) : شدی فیل از تی
حبارانلغتنامه دهخداحباران . [ ح ِ ] (اِخ ) یاقوت از عمرانی روایت کند که حباران شهریست به شام . (معجم البلدان ج 3 ص 206).
خونبارانلغتنامه دهخداخونباران .[ خوم ْ ] (نف مرکب ) در حال باریدن خون : حذر کن ز آه مظلومی که بیدار است و خون باران تو شب خفته ببالین تو سیل آید ز بارانش .خاقانی .
چراغ بارانلغتنامه دهخداچراغ باران . [ چ َ / چ ِ ] (اِ مرکب ) در تداول عوام ، چراغان . چراغانی . چراغونی . چراغبارون . چراغبارونی . رجوع به چراغان و چراغانی شود.