بارجلغتنامه دهخدابارج . [ رَ ] (اِ) سگ انگور باشد و آنرا بتازی عنب الثعلب گویند. (برهان ).بلغت مردم اصفهان و طهران تاجریزی گویند. (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج ). عنب الثعلب است . (فهرست مخزن الادویه ). سگ انگور باشد. (جهانگیری ) (دِمزن ). عنب الثعلب . (دِمزن ). رجوع به شعوری ج <span cl
بارزدیکشنری عربی به فارسیمتمايز , برجسته , حاءز اهميت , جالب , ياد اوردني , شخص بر جسته , چيز برجسته , جالب توجه , مورد ملا حظه , قابل توجه , قابل دقت , مورد توجه , باارزش
بارجامهفرهنگ فارسی عمیدکیسۀ بزرگ و ستبری که بر پشت چهارپایان بارکش میاندازند و در آن خاک، شن، آهک، یا چیزهای دیگر میریزند؛ جوال؛ تاچه.
بارجوقلغتنامه دهخدابارجوق . (اِخ ) ایدی قوت ، امیر ایغور: اتراک ایغور امیر خود را ایدی قوت خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد و در آن وقت ایدی قوت بارجوق بود. (جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ق . لیدن ص 32).
بارجامهفرهنگ فارسی عمیدکیسۀ بزرگ و ستبری که بر پشت چهارپایان بارکش میاندازند و در آن خاک، شن، آهک، یا چیزهای دیگر میریزند؛ جوال؛ تاچه.
بارجوقلغتنامه دهخدابارجوق . (اِخ ) ایدی قوت ، امیر ایغور: اتراک ایغور امیر خود را ایدی قوت خوانند و معنی آن خداوند دولت باشد و در آن وقت ایدی قوت بارجوق بود. (جهانگشای جوینی چ 1329 هَ . ق . لیدن ص 32).
زبارجلغتنامه دهخدازبارج . [ زَ رِ ] (ع اِ) زیورها. ج ِ زبرج بمعنی زیور. || طلاها. ج ِ زبرج بمعنی طلا. || ابرهای نازک سرخ رنگ ج ِ زبرج بمعنی ابر نازک سرخ رنگ . رجوع به زبرج شود. || ج ِ زبرجد. (اقرب الموارد). رجوع به زبرجد شود.