بازگرفتنلغتنامه دهخدابازگرفتن . [ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) چیزی از کسی پس گرفتن . مسترد داشتن . استرداد کردن : او را [ خالدبن ولید را ] باز باید خواند و آن خواسته ٔ مسلمانان از او بازگرفتن .(ترجمه ٔ طبری بلعمی ). و گفت خاموش باش که من حیله ساختم تا تو را بازگیرم . (قصص الان
بازرفتنلغتنامه دهخدابازرفتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) مراجعت کردن . بازگشت کردن . برگشتن . بازگشتن : دو شاه و دو لشکر چنان رزم سازبه لشکرگه خویش رفتند باز. فردوسی .سوی بزمگه بازرفتند شادز بزم و ز نخجیر دادند داد. <p class="autho
چراغ بازگرفتنلغتنامه دهخداچراغ بازگرفتن . [ چ َ / چ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) چراغ برداشتن . چراغ را از محلی بیرون بردن . روشن بودن چراغ را مانع شدن . از روشن کردن یا روشن بودن چراغ مضایقت ورزیدن : زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت پس از وف
نظر بازگرفتنلغتنامه دهخدانظر بازگرفتن . [ ن َ ظَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دیده بربستن . نگاه نکردن . از دیدن و تماشا امساک کردن : من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمراز من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر.سعدی . || قطع عنایت کردن . از التفات و توجه م
عنان بازگرفتنلغتنامه دهخداعنان بازگرفتن . [ ع ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) جلوگیر آمدن . درصددمتوقف ساختن برآمدن . از حرکت بازایستادن . متوقف ساختن . به توقف داشتن . واداشتن به ایستادن : اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب . سعدی .<
چراغ بازگرفتنلغتنامه دهخداچراغ بازگرفتن . [ چ َ / چ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) چراغ برداشتن . چراغ را از محلی بیرون بردن . روشن بودن چراغ را مانع شدن . از روشن کردن یا روشن بودن چراغ مضایقت ورزیدن : زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت پس از وف
نظر بازگرفتنلغتنامه دهخدانظر بازگرفتن . [ ن َ ظَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دیده بربستن . نگاه نکردن . از دیدن و تماشا امساک کردن : من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمراز من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر.سعدی . || قطع عنایت کردن . از التفات و توجه م
عنان بازگرفتنلغتنامه دهخداعنان بازگرفتن . [ ع ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) جلوگیر آمدن . درصددمتوقف ساختن برآمدن . از حرکت بازایستادن . متوقف ساختن . به توقف داشتن . واداشتن به ایستادن : اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب . سعدی .<
فاستدنلغتنامه دهخدافاستدن . [ س ِ ت َ دَ ] (مص مرکب ) بازستدن . بازگرفتن . رجوع به بازستدن و بازگرفتن شود.
پس گرفتنفرهنگ فارسی معین( ~گِ رِ تَ) (مص م .) چیز داده را گرفتن ، بازگرفتن ، واستدن ، متاع فروخته شده را از مشتری بازگرفتن و رد بهای آن .
چراغ بازگرفتنلغتنامه دهخداچراغ بازگرفتن . [ چ َ / چ ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) چراغ برداشتن . چراغ را از محلی بیرون بردن . روشن بودن چراغ را مانع شدن . از روشن کردن یا روشن بودن چراغ مضایقت ورزیدن : زمانه از شب تارم چراغ بازگرفت پس از وف
نظر بازگرفتنلغتنامه دهخدانظر بازگرفتن . [ ن َ ظَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) دیده بربستن . نگاه نکردن . از دیدن و تماشا امساک کردن : من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمراز من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر.سعدی . || قطع عنایت کردن . از التفات و توجه م
عنان بازگرفتنلغتنامه دهخداعنان بازگرفتن . [ ع ِ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) جلوگیر آمدن . درصددمتوقف ساختن برآمدن . از حرکت بازایستادن . متوقف ساختن . به توقف داشتن . واداشتن به ایستادن : اجل ناگهت بگسلاند رکیب عنان باز نتوان گرفت از نشیب . سعدی .<